پنجشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۶

آدم همیشه فکر میکند وقت زیاد است ، به خودش می گوید اگر روزی فرصت دست داد...

14 comments | Permalink

دوشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۶

زنده باد قهرمان

با فوتبال چندان رابطه ای ندارم ، هیچ بازی را هم امسال ندیدم اما دور آ دور بازیهای سایپا را دنبال میکردم و آنهم فقط به خاطر علی دایی ، چقدر دلم برایش سوخته بود که بعد از یک عمر دویدن و گل زدن برای ایران اینجور مزدش را گذاشته بودند کف دستش ، یادم هم نمی رود آن شب بعد از بازی آخر ایران در جام جهانی که مایلی کهن را آورده بودند و هرچه کاسه کوزه بود میشکست بر سر دایی ...
علی دایی شایسته ء ستایش است ، کسی که حرف نزد ، با اینکه هیچ نیازی نداشت برگشت و یک تیم گمنام را قهرمان لیگ کرد البته دایی نیازی نداشت و ندارد که خودش را اثبات کند ، علی دایی علی دایی است ، قهرمان اسطوره ای کودکی های ما.

11 comments | Permalink

اختیار

لیوانی آب برای خدا می برم
و می گویم آن همه خون
و آن همه عبادت
که پبش ازین برایت آورده اند
هیچ تفاوتی با این لیوان ندارد
( هیچ کدام ازینها به دردت نمی خورد )
اما آیا هنگامی که در ما می دمیدی
ما هم چیزی طلب کرده بودیم که نیازش نداشتیم ؟!
را برایت بیاورم « مرگ » می توانی بخواهی
خواسته ای « تو » اما هنوز نه
اراده کرده ام !

مریم حوله

4 comments | Permalink

پنجشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۶

ورطه

آدم خیلی سالها پشت خیلی ایده ها و ایده آل ها سینه می زند ولی تَق همه ی آنها یکی بعد از دیگری در می آید و تو از یک جا به بعد دیگر فقط خودت را به ندیدن می زنی و حساسیت ات را از دست می دهی. رفاقت چه مفهوم کهنه ای شده!(+)
نوشته بود :
نمی دانم اثرات چهارساله شدن وبلاگ است ( نمی دانم واقعا چهار ساله یا سه ساله یا پنج ساله یا چهل ساله. یکی دو سالی را این وسط گم کرده ام..
یک لحظه به نظرم خیلی طولانی آمد ، به نظرم 25 سال را این وسط گم کرده و حداقل 4 سال از این گمگشتگی تو را خوانده ام و همیشه دوست داشته ام...
:)

8 comments | Permalink

سه‌شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۶

ولی فردا می میرم و امروز می خواهم خودم را سبک کنم


عجیبترین و در عین حال ساده ترین داستانی را که هم اکنون می خواهم بنویسم ، نه توقع دارم و نه تقاضا میکنم کسی باور کند. اصلا پاید دیوانه باشم که چنین توقعی داشته باشم ، در حالی که مشاعر شخص خود من شواهد را رد میکند. اما دیوانه که نیستم- و بی گمان خواب هم نمیبینم ولی فردا می میرم و امروز می خواهم خودم را سبک کنم....




پ ن : این پاراگراف آغازین داستان گربهء سیاه از ادگار آلن پو است ، این شروع را خیلی دوست دارم ، چرایش را هم خیلی نمیدانم!


7 comments | Permalink

دوشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۶

20 سال است سعى مى كنم به محيطم توضيح دهم كه ايرانى بودن بد نيست...

از عصر تا بحال در بخشهای مختلف صدا و سیمای ایران و خبرگذاری های وطنی از از ظهر امروز چند بار از زبان افراد مختلف اعتراض مسئولان ارشاد فلان کسک و بهمان کسک به نمایش فیلم پرسپولیس در جشنواره ء کن اعلام شده و میشود.

آدم واقعا در می ماند این مسئولین جون اینا چدر ابله اند که نشد یکبار یک کاری موفق بشود و در اوج حرکت به سوی موفقیت اینها علیه اش موضع نگیرند و خودشان را ضایع نکنند!
یعنی لااقل نمی توانند سکوت کنند؟



من اول بار در بخش معرفی کتاب شهرنوش پارسی پور با ساتراپی آشنا شدم و همان وقتها هم دوباره خوره ء ترک سیگار به جانم افتاده بود ولی وقتی صدایش را در نیلگون عبدی کلانتری شنیدم که میگفت:

يکي از موضوع هاي کتاب «خورش آلو با مرغ» مفهوم «لذت» است که همه چيز را شامل مي شود، از غذا گرفته ، (همين خورش آلو که ناصرعلي خان عاشق آن است ) تا سينه هاي سوفيا لورن که او خوابش را مي بيند ؛ و کشيدن چند حبّ ترياک يا دود کردن سيگار. اين ها براي من مهم بودند، اين مفهوم «لذت» که همهء ايدئولوژي هاي جزمي و قشري آنرا منع مي کنند. کليسا و مسجد که زير دست افراد جزمي و سرخورده و سرکوب شده مي چرخند ، مي خواهند «لذت ها» ي اين دنيا را از شما دريغ کنند. اما فرهنگ خود شما در اينجا هم همين را موعظه مي کند. به محض آنکه مي گوييد غذاي خوب ، هشدار مي دهند «کلسترول» ؛ به محض اينکه مي گوييد «سيگار» مي گويند «سرطان»! تا مي گوئيد سکس مي گويند «ايدز»! من ترجيح مي دهد به کرم هاي توي زمين بدن سالم تحويل ندهم! چرا بايد در زندگي بيمارگونه باشم که بدن سالمي را تحويل کرمهاي زمين بدهم! در اين کتاب از همين لذت هاست که حرف مي زنم.

تصمیم جدی گرفتم که دیگر به ترک هیچ چیزی فکر نکنم :)))


اما فیلم پرسپولیس به نمایش در آمده در کن :


پرسپوليس" داستان زندگى خود نويسنده كتاب، يعنى مرجان ساتراپى است كه داستان را با نقاشى هاى خود به تصوير كشيده است. تصاوير "پرسپوليس" جنبه كم يا بيش طنزآميز دارند ولى داستان كتاب جدى و واقعى است و در بطن مهم ترين دگرگونى تاريخى در ايران طى نيم قرن اخير، يعنى انقلاب سال 1357 و پى آمدهاى آن به وقوع مى ------پيوندد. "پرسپوليس" حوادث سريع و سهمگين دوران انقلاب را از زاويه ديد يك دختربچه شجاع و حساس كه زندگى اش از طرق مختلف با تحولات تاريخى در ايران پيونده خورده است و از رويدادهاى سياسى و انفعالات اجتماعى تاثير مى گيرد، با ذهن فعال خود در مورد آنها فكر مى كند و از خلال آنها رشد مى كند، به تماشا مى گذارد.

ساتراپى در مورد ايده اصلى نگارش "پرسپوليس" در مصاحبه اى با سكوى اينترنتى pantheon comics گفته است:
از بدو ورودم به فرانسه در سال 1994 دائما در مورد زندگى ام در ايران براى دوستانم تعريف مى كردم. تلويزيون گاه و بيگاه تصاويرى از ايران نشان مى داد ولى اين تصاوير گوياى برداشت هاى من نبودند. دائما بايد گوشزد مى كردم كه واقعيت آن طور كه در تلويزيون نشان داده مى شود نيست. من 20 سال است سعى مى كنم به محيطم توضيح دهم كه ايرانى بودن بد نيست...(+)


برای مرجان ساتراپی دوست داشتنی آرزوی موفقیت میکنم ...

مرتبط :

رجانه ساتراپى، فيروزه دوما/ شهرنوش پارسی پور
مرجان ساتراپی در نیویورک / عبدی کلانتری

ساتراپی در بخش مسابقه فستیوال کن / پرویز جاهد
وبلاگ مرجان ساتراپی
تیزر فیلم پرسپولیس
روایت خبرگزاری فارس از فیلم پرسپولیس
سایت فیلم پرسپولیس
مرجان ساتراپی, پرسپولیس و کاترین دونوو




8 comments | Permalink

یکشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۶

فراسو

به راحتی می توان دستورالعملی برای تبدیل شدن به داستان نویسی خوب ارائه کرد. اما تحقق این ویژگی ها مشروط بر آن است که بتوانیم به فراسوی آنها نیز بنگریم ، یعنی از آن مرحله ای که بگوییم – استعداد کافی ندارم – فراتر رویم.

نیچه

4 comments | Permalink

شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۶

Creative Commons


پسرفهمیده مطلبی در مورد کریتیو کامنز نوشته ، خواندمش و یاد تو افتاده ام ، راستی مطلب خوبی است نمی خواهی کپی اش بکنی؟!

چند ماه پیش یکی از دوستان گفت از این نوشته ات خیلی خوشم آمد ، گفتم کدام و لینکش را داد ، با تعجب گفتم اینکه وبلاگ من نیست ، ولی اسمش صورتک خیالیه!(آن موقع صورتک خیالی بود)

خلاصه رفیق!
من چند ماهی هست که می خوانمت ، جسته و گریخته ، به روی خودم هم نیاورده ام ، میدانی برایم زیاد مهم نبوده و در کنار مهم نبودن منتظربودم تا روزی ایمیل بزنی یا کامنت بگذاری که منظورت چیست؟ واقعا برایم سوال است! آرشیوت پراست از نوشته های نگاه و سینا و تقریبا هر نوشته ای که من خوشم آمده و لینک داده ام را در این مدت کپی کرده ای در بلاگت!

جریان چیست واقعا؟ اینقدر هم سلیقه ایم؟!

میدانی این که مثلا نوشته ء عیدانه ء من را خلاصه کنی و بگذاری در وبلاگت شاید قابل درک باشد!
ولی واقعا هرچقدر فکر میکنم نمی فهمم اینکه جریان سفر من و آرمین را عینا کپی بکنی و جای آرمین بنویسی مهران چه لذتی دارد ؟!

یا اینکه تبریک تولد و عروسی غریبه از وبلاگ نگاه آخر چه دخلی به تو دارد؟ کجایش جالب است؟!
خیلی دلم میخواهد بگویی!

از وقتی هم که به آن شعر وبلاگ نادانی لینک دادم برداشته ای مطالب آنرا هم کپی میکنی ، تازگیها هم که خلاقیتت به اوج رسیده قسمتی از یک نوشته ء وبلاگ مرا برمیداری با مطلبی دیگر از وبلاگی دیگر تلفیق میکنی!

هیچ با خودت خلوت کرده ای؟ یک روز آیدینی که با مهران می روی مسافرت ، یک روز دخترک غمگین وبلاگ نادانی هستی که نشسته ای و دخترک درونت فکر می کند ، یک روز نگاهی که به غریبه تبریک عروسی میگویی و یک روز سینایی که برای نگاه می نویسد!

میدانی اول فکر میکردم مثلا به دوستانت میگویی این وبلاگ من است و اینها را من نوشته ام ، کارت نداشتم ، گفتم اگر با اینها خوش است ، بگذار خوش بماند! اما خوب وقتی این همه نقش متفاوت قبول میکنی پس احتمالا آدرس وبلاگت را هم به کسی نمی دهی ، میدانی من فقط می خواهم بدانم منظورت چیست از این کارها!

این خطاب به من است؟

باز هم می نویسم چون می دانم که دوست داری بنویسم چرا که اگر نمی خواستی راحت جلوی نوشتن مرا با تغییر پسورد می گرفتی و می دانم که می دانی که من کدامین خاطره ذهن تو هستم و تعجب نمی کنم که امروز گمنام و غریبه و ... شده ام می دانی صورتک ...دوگانگی عجیبی در تو موج می زند که حتی آینه هم در انعکاس اعواج روحت تن به شکستن خواهد داد و چه عجب از دل ما اگر شکست و رفت که به ظاهر تو را همین نشخوارهای بی منت کلمات برای فرار از همه دلمردگی های عالم بس است و خماری دلخوشی است فراموشی اگر باشد و بتوانیم .اعتماد را حقیقت به عرصه رفاقت تقدیم می کند و تو اول عنصر رابطه را به بهانه یافتن بهتری در کنار تناقض اعمالت به دروغهایی می سپاری که آرزوی بودن حقیقیشان را در سر می پرورانی و دریغا از این دنیا ...

باز هم میپرسم این را خطاب به من نوشته ای یا کپی است از جایی؟ کدام پسورد؟!






میدانی ، برای من مهم نیست ، اصلا و ابدا معتقد نیستم نوشته هایم کپی رایت دارند و ارزشی ، فقط برایم جالب است ، خیلی جالب که چه هدفی می توانی داشته باشی از کپی کردن یک مطلب مسافرت خصوصی ، یا تبریک تولد یک دوست؟


میدانی ، نه من هم نمی دانم...

نمی دانم
ولی دلم می خواهد بگویی
که ...

با احترام
یک صورتک خیالی با صورتکی متعجب از صورتکهای دنیا!

16 comments | Permalink

جمعه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۶

من ، کیشلوفسکی

از کسانی که می خواهند به من یا به هر کس دیگر چیزی یاد بدهند یا هدفی را نشان بدهند ، می ترسم ، چون معتقدم اگر کسی هدفش را پیدا نکرده باشد ، نمی توان آن را به او نشان داد . من از این جور آدمها به شدت می ترسم . به همین دلیل از روانکاوها و روان درمانگرها می ترسم . البته آنها همیشه می گویند ، ما هدف را نشانت تمی دهیم ، بلکه کمکت میکنیم که خودت آن را پیدا کنی.

6 comments | Permalink

یکشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۶

آدم معتقد آدم محدودی است

ایمان واعتقاد کور ( تقدس) بدبختی و شرارتی است که همواره در تضاد با اهداف جامعهء کثرت گرا و باز قرار دارد. ما موظف هستیم با تعصب و خشک اندیشی از هر نوع و به هرشکلی که باشد مبارزه کنیم ، حتی زمانیکه اهداف آن ، از نظر اخلاقی کاملا درست و مورد پذیرش ما باشد( پوپر)

شهریور 82 بود که من وبلاگ قبلیم را بستم و بدون اینکه رد و نشانی از خودم برجا بگذارم آمدم به اینجا ، تجربه ء بدی بود ، خیلی بد ، بطرز وحشتناکی احساس خفه شدگی و ناراحتی میکردم ، آنهم منی که بجز در حوضه ء روابط دوستانه ، تجربه های خیلی بدتری را در شکست یا روبرو شدن با مشکلات داشتم ، برایم این سوال پیش آمده بود که شکست یک رابطه ء عمیق دوستانه و یک درگیری وبلاگی چرا اینقدر مرا بهم ریخته است؟

سینا که چندان نمیشناختمش برایم کامنت گذاشته بود که باید حتما در باب حوزه ء روابط دوستانه صحبت کنیم ، دعوتم کرد به دفترش و من آنقدر مستاصل بودم که نپذیرفتم ، کمی طول کشید تا خودم را پیدا کردم و شروع کردیم به یک سری بحث که متاسفانه در این لحظه به دلیل تغییرات متمادی ورژهای یاهو مسنجر نتوانستم متنشان راباز کنم و ارائه متن اصلی گفتگو های آنزمان را موکول میکنم به آینده نزدیک تا از پسش برآیم ، اما بطور اجمالی بحث اصلی سینا که برای کمک به من برای عبور از بحران روحی که گرفتارش شده بودم آغاز کرده بود این بود که :

ما توانسته ایم تقدس را از خیلی حوزه ء های زندگی مان حذف کنیم ، اما هنوز در یک حوزه خیلی مشکل داریم و آن هم حوزه ء روابط دوستانه – عاشقانه است ، میگفت وقتی رابطه هایمان اصیل و بی نقص فرض میکنیم آنرا در هاله ای از تقدس گرفتار میکنیم و این تقدس باعث می شود کمال گرا شویم و نتیجه اش این می شود که وقتی رابطه به مشکل برخورد ضربه ء روحی شدیدی خواهیم خورد...یادم هست آن موقع در برابر این دید موضع میگرفتم ، اسم تقدس را عوض میکردم و اصرار میکردم که رابطه ء عمیق دوستانه تنها جایی است که باید حرمتش حفظ شود ، نمیدانم ولی قریب به یقین هدفم سفسطه نبوده ، درکم و بخصوص موضع ام از دید یک جوان احساساتی این بوده و سه سال مطالعه کردن ، سه سال ضربه خودرن های متمادی ، سه سال درد کشیدن ، سه سال...لازم بوده تا در این لحظه در موضعی که در حال حاضر قرار دارم بایستم البته فکر نمیکنم کاملا زاویه ء دیدم با سینا یکی باشد ، اما احتمالا خیلی نزدیک شده ...

آذر یک جمله ای هست در انسانی ، تماما انسانی خیلی دوستش دارم مینویسمش تا این قسمت بحث در اینجا متوقف بشود تا وقتیکه سینا بازترش بکند و من بتوانم دیدم را در باب حرمت و تقدس از زوایه ای گسترده تر بیان کنم :

هر کس به کسی قول دهد که همیشه او را دوست داشته باشد یا همیشه از او متنفر باشد و یا پیوسته به او وفادار بماند ، قولی داده است که خارج از اراده ء اوست و ...

آذر یادت هست ، محاکمه ء کافکا اینطور شروع میشود که می آیند در اتاق خوابش بیدارش می کنند و میگویند باید با ما بیایی ...چه کسی این کار را میکند؟ معمولا پدر و مادر یا زن و شوهر ، اما چه کسانی می آیند؟ این چه تفکری است که آنقدر به خودش اجازه میدهد که وارد خصوصی ترین عرصه های زندگی ما شود؟
تفکری که معتقد به اصالت فرد نیست ، ایدوئولوژی که از بالا تصمیم میگیرد و می خواهد همه را همسان و همشکل تفکر ایدئولوژیکش شکل بدهد .
کتاب های مدرسه ء زمان پهلوی را تو باید یادت باشد! صفحه ء اولش نوشته ، پدر بزرگ خانواده است ، ملت خوانواده ء بزرگتری است و شاه پدر ملت است ( نقل به مزمون نیست ) ، خب وقتی شاه شد پدرت بدیهی است که بیاید به اتاق خوابت و بیدارت بکند!
چند ساعت قبل داشتم کتابهایم را ورق میزدم که یک نوشته ای از حزب توده پیدا کردم بتاریخ سال 56 در باب اندیویدوالیسم خلاصه ای از آن را برایت می نویسم :

]صالت فرد از مختصات ایدئولوژی و روحیه ء خرده بورژوایی است و در نتیجه کلیه ء روحیاتی که در جامعه مبتنی بر مالکیت خصوصی پرورش می یابد ظاهر می گردد. و معنای آن بطور خلاصه یعنی برتر نهادن فرد بر جمع ، قایل شدن اصالت و اهمیت برای فرد نه برای جمع.اصالت فرد پایه ء فلسفی سرمایه داری و بر این پایه سودجویی و خودپسندی توجیه میگردد!!اصالت جمع یا منش جمعی که تئوری و عملی است که طبق آن منافع جمع و جامعه بر منافع فرد مقدم است و حفظ و تکامل شخصیت فرد و رهایی او از یوغ ستم های اجتماعی در درجه ء اول به رهایی جمع و تکامل آن مربوط است و تنها جامعه ای که در آن افراد با حقوق برابر و به شکل داوطلبانه در راه پیشرفت منافع عمومی ، جمعی می کوشند می تواند یک جامعه ء واقعا انسانی باشد.سوسیالیسم می تواند آن چنان شرایطی بوجود آورد که در آن هماهنگی واقعی بین منافع فرد و جمع پدید آید. در سرمایه داری برعکس ، سرکوب منافع جمع لازمه ء برآورده شدن خواست فرد است!!اصالت فرد روحیه ء خودپسندانه و طرز تفکر ذهنی که تمایلات خود را مقدم بر واقعیت می سازد!! ترویج میکند و اصالت جمع روحیه ء انقلابی ، همبستگی و تعاون ، طرز تفکر اصولی و عینی که واقعیت عینی، مصالح تکامل جامعه را بر تمایلات و خواست های ذهنی مقدم می شمرد!
رخنه ء روحیه و طرز تفکر و شیوه ء عمل اندیویدوآلیستی در حزب به مبارزات خلاق و اصولی زیان جدی وارد می آورد . باید با این شیوهء فکر و طرز عمل پیوسته و به طور جدی مبارزه شود
.[

این همه را خلاصه کردم و نوشتم تا تو که معنای ظریف معیار قرار دادن فرد را میدانی متوجه تحقیری و تحریفی که در این متن هست بشوی و تعمیمش بدهی به جامعه ای که در آن زندگی میکنی ، جامعه ای که از معدود جوامع باقی مانده در جهان است که هنوز یک حکومت توتالیتر اصالت جمعی را که با معیار های خودش تعریف کرده میخواهد بزور بر ما بچپاند !
آذر سوال اصلی تو این بود که نسل من به چه چیز احترام می گذارد ، برای چه چیز تقدس قائل است؟
میدانی ، من فکر میکنم نسل من ، دانسته و ندانسته و به دلایل مختلف(که خود بحثی جداست ) ، و برخلاف طرز تفکرحاکمانش و برخلاف طرز تفکری که در نسلهای گذشته نهادینه شده است ، صاحب طرز تفکر و اخلاق فردی شده است آنهم در جامعه ای که مذهبش بدتر از هر مذهب دیگری تقلید را واجب می داند و آدم مقلد آدمی که صاحب ارده ء فردی نیست ، از اراده ء جمعی طبعیت می کند ، ارده ء جمعی که یک مرجع در بالا تصویبش کرده! اینها هم در تضاد است ، نسل من بدلیل به روز بودن با طرز تفکر قالبی مشکل پیدا میکند ، نسل من برای چیزی تقدس قائل نیست ، چون لازمه ء تقدس قائل شدن داشتن تعریفی واحد و یکتاست ، و این تحجر با تفکری جوان امروزی نمی خواند ..اما اینکه برای نسل تو عجیب می نماید ، به نظرم دلیلش این است که بدون اینکه متوجه بشوید و برخلاف چیزی که فکر میکنید ، تفکر فردی در نسلتان نهادینه نشده است ، نسل شما اسیر تفکر قالبی جمعی است چیزی که در نسل من هر روز کمرنگ و کمرنگتر میشود.

این نوشته ء اق مهدی سیبستان را بسیار دوست دارم :
اگر شعار استبدادخواهی اين است که آن گونه رفتار کن که من می خواهم و برای آن از ادب اصرار و الحاح و لطايف الحيل آن استفاده می کند شعار انتخابگرايان و آزادی خواهان اين است که مرا آنگونه که هستم بپذير. به من و انتخاب من احترام بگذار. حوزه شخصی مرا حوزه خودت نپندار و برای آن دين و قرآن را بهانه نکن و يا از اينکه خيرخواه من هستی، عاشق من هستی، مادر من هستی، بزرگتر من هستی، استاد من هستی، زن من هستی، شوهر من هستی زمينه ای برای تحميل نظر خودت نساز. آزادگی اين است که هيچ نسبتی را که با من داری بهانه سوار شدن بر گرده من نکنی. لابد سوال خواهند کرد پس چگونه بر هم تاثير و تاثر داشته باشيم؟ مساله همين است. ما عمده راههای ارتباط مان آلوده به استبداد است. اما راه جانشين کم نيست. کافی است از استبداد دست بشوييم. راه تازه خود را نشان خواهد داد. جهان ارتباط بدون استبداد هم ممکن است...

...با همه ء سعی که در خلاصه کردن داشتم خیلی طولانی شد و ناگفته زیاد ماند پس ادامه دارد...
پ ن : نمی دانم چرا ، حالا که اینها را نوشته ام یک ندایی در من میگوید نباید مینوشتمشان ، اما پاکشان نمیکنم ، راستش نظرات صادقانه ام است ، اگر نگاهم از بالاست برمن ببخشاید و بگذارید به حساب ضعف در بیان:(


با اشک هایمان
بهتان به جاودانگی درد می زنیم
با دردهایمان
تهمت به عشق
بیگانگی رسالت ما بود
نصرت

21 comments | Permalink

شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۶

قربون قدمت

تا همین هشصد نهصد سال پیش, گاس کمی کمتر , کمی بیشتر , فرهاد محض سنگینی عاشقی آواره بیستون شد واسه تیشه زنی به مغز خودش , شاید سبک تر شه , نه شیرین تر , فقط کمتر , که نه , فقط بشه بگذره ... گذشته بود , صاف از روش . یه کاردک می خواست و یه مرد که جمعش کنه . یافت می نشد , آویزون تیشه شد ... هان , چرا راه دور بریم ؟ حالا گیرم تیاتر بازی می کردن یا قاطی کلمات زندگی می کردن , اما راس راستی بودن جون خودم ... مجید ظروفچی با اون کله ی قمبزه ای , رج اقس اقس می زد از سر شب تا خود گرگ و میش صبح . فرداش هرچی فنر پیدا می کرد تو جوب گردی های روز تا شبش , هر چی که داشت و نداشت , تحفه می برد زینت گل و گردن اقدس تا شاید لبخند رو ببینه رو لباش ... طوطی داش اکل , اون آخر آخر , وقتی یل محله ریق رحمت رو سر کشید , حرفش فقط مرجان بود و چشمای سیاش ... آخ مرجان , اون چشما منو کشت ...
بگذریم . حرف عاشقی نیست فقط که شده یه چیزی مثل کشک و دوغ که آآآآی با چلو کباب می چسبه و پشت بندش هم یه بسته شکلات که تو زرورق قرمز پیچیدن و چه صدای قرچ قرچ مطبوعی می ده وقت دست مالی بعدش ... تا همین ده بیست سال پیش , آدما جونشون می رفت , قسم شرافتشون نمی رفت, مردها یه تار سیبیلشون . حتی اگه گری گرفته بود صورتشون یا چه می دونم , ژیلت سه تیغ تازه اومده بود تو بازار ...
نون حرمت داشت واسه خودش . اگه یه تیکش رو زمین میافتاد , زیر پا نمی موند ...
حرف پدر و مادر حرمت داشت . اگه راهشون چاه هم بود , با خنده تا لبه چاه می رفتن و طوری که دلشون نشکنه از لب چاه می پریدن و ده برو که رفتی ...
خاک حرمت داشت , آسمون حرمت داشت , ستاره حرمت داشت , ماه حرمت داشت , دل حرمت داشت , آب , درخت , گل , سبزه , نیمکت تک افناده ته پارک حرمت داشت . پک آخر سیگار یا دُرد آخر گیلاس , از دست رفیق , که رفاقت حرمت داشت ... آآآخ ... ولم کن آخر شبی تو هم .
کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
هرهری مسلک شدیم ؟ نه ! مسلک به باد رفت . هِرهِر می کنیم با این هُرهُری ... تا کی و کجا ؟ نمیدونم ....


-آذر-

خواستی دیلیتش کن , خواستی هم نکن اما به من و تو و او بگو , چی رو به چه بهائی فروختیم و چی جاش خریدیم !

12 comments | Permalink

دیگر جهان با من حرف نمی زند
دیگر کلمه های وجود ندارند که به من لذت بدهند
دیگر چیزی توی دست و بالم نیست
سعی کردم آینه را به یاد بیاورم
ولی آن هم در وجود من مرده است

1 comments | Permalink

جمعه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۶

ولی عجیب نبود

خوب پس اصلا عشق نبوده دیگر
نمیدانم ، شایدحداقلش اینکه من فکر می کردم هست ، من آنرا بجای عشق گرفته بودم و تا امروز هم همین گمان را داشتم!میدانی لذت بخش بود ، دلچسب بود ، مصیبت بار بود ولی عجیب نبود یعنی چیزی نبود که عشق من باید باشد.

3 comments | Permalink

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۶

اما اعتقاد چیست؟

فکری است که متوقف شده است ، منجمد شده است و ( آدم معتقد ) آدم محدودی است...
... هیچ چیز مثل زل زدن به چشمهای یک آدم معتقد ، خسته و در حین حال سردرگمم نمیکند!

2 comments | Permalink

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۶

اگر هم‌دمی داشته باشیم...

ما عوض نشده‌ایم. اگر نقابی بر چهره‌مان می‌بینی از آن روست که سرخی سیلی زمانه را از دیگران بپوشانیم. اگر که برقی در چشمانمان نمی‌بینی از آن روست که از آنها برای یافتن آنچه که دلخواهمان بود شب و روز کار کشیدیم . ما عوض نشده‌ایم، ما تنها جای زخم‌هایمان را با پارچه‌‌ای پوشانیده‌‌ایم تا دوباره برخیزیم؛ به همین خاطر است که سلانه راه می‌رویم. ما همواره نام کسی که در خواب‌هایمان بود را فریاد کردیم تا در بیداری با او زندگی کنیم؛ از این روست که صدای‌مان خشک و خشن گشته است. ما عوض نشده‌ایم بلکه تنها دست به هر خس و خاشاکی بردیم تا دست دوستی را بیابیم و با گرمی‌اش بدانیم که زنده‌ایم؛ پینه‌ی دستانمان نشانه‌ی تلاش‌ا‌ند و ناکامی‌ پس آن. ما همانیم که در کودکی‌مان بودیم: با صورتی ساده، با پاهایی چالاک، با دستانی نرم، با چشمانی پر از برق و با قلبی از رنگهای سبز و آبی و سرخ. ما همان انسانی هستیم که در این برهوت همواره به دنبال سایه‌ای ابدی برای برآسودن گشته است، و حال اگر به سایه‌ی هر درختی بی‌تفاوت شده‌ایم از آن روست که خورشیدمان تغییر جهت می‌دهد.
ما عوض نشدیم ما تنها از ترس از دست دادن، بی‌خواسته گشته‌ایم. ما همانیم که بودیم. ما تنها خاکستر گرفتیم و کثیف شدیم. باید کسی ما را بشوید.
اگر دیگر از ته دل نمی‌خندی، از آن است که اندوهی از زمانه در دلت نهفته است. اگر سخن نمی‌رانی، از آن روست که دیگر همه‌ی حرفها را بیهوده یافته‌ای. و اگر دستی را نمی‌فشاری، از ترس معلوم شدن پینه‌ی دستان‌ات است. اگر کسی باشد که با تو بخندد خواهی خندید. اگر کسی باشد که حرفهایت رابفهمد تا صبح حرف خواهی زد. اگر کسی باشد که تا آنجایی که تو دوست داری دوستت داشته باشد دوست خواهی داشت و دوباره عشق را باور خواهی کرد.(+)

6 comments | Permalink

از یاد برده ایم..

اینکه چطور از وحشیگری رسیدیم به اینجا ، اینکه چطور دیگر وحشی نباشیم ، این را باید یاد داد .
هر از چندی برگردیم پشت سرمان را نگاه کنیم ، یادمان بیاوریم تمدن امروزیمان را از کجا داریم ، اینکه مادرانمان مثل همین دور و بری هایمان برقع پوش نیستند ، این را باید به یاد بیاوریم ، و ببینیم انسان را چه می سازد – این را باید یاد داد . به افراطی ها هرچقدر میدان بدهی بیشتر دور برمیدارند- این را باید یاد داد ، باید همه گتوهایی را که ما را از هم جدا می کند نابود کنیم ، دیگر به عقب برنگردیم ، دیگر به عقب برنگردیم- این را باید یاد گرفت.

11 comments | Permalink

شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۶

cheatsky.blogfa.com/


سال 81 اولین وبلاگ رو برای علی ثبت کردم ، سر اسمش کلی بحثمون شد ، اخه اون موقع هنوز 10 سالش نشده بود ولی اصرار داشت که اسم وبلاگش باشه یادداشتهای علی پسر 10 ساله ، میگفت 9 خیلی ضایع است ، همه فکر میکنن بچه اس!

چند تا مطلب با هم نوشتیم تو وبلاگش ، منم بهش قول داده بودم بهش لینک بدم تا مشهور بشه ، اونم البته به عارف قول داده اگه هر روز عارف بجاش اتاق رو تمیز بکنه اسمش رو تو وبلاگش مینویسه تا اونم مشهور بشه!
یادمه چند پست اول که به غیر از خودم هیچ کامنت و بازدید کننده ای نداشت ، تا اینکه روز سوم دیدم یکی براش کامنت گذاشته ، گفتم علی بدو بالاخره یه بازدید کننده پیدا کردی!
همه جمع شدن ، بعد دیدیم یه شاسکولی کامنتی گذاشته به این مضمون که من یه همنجس بازم و اگه میخای در این مورد بیشتر بدونی بیا تو وبلاگم و از این حرفها! خلاصه همه دادشون در آمد که بابا این چیه برا این بچه و ... وبلاگ حذف شد!

حالا از اون موقع ها خیلی گذشته و پسرعمه ء من دیگه یه ادم معمولی نیست!
اون موقع ها همیشه علی دنبال من میگشت تا بهش یه چیزی یاد بدم ، الان موضوع فرق کرده من میرم پیش استاد باسه رفع اشکال!
بابا این نابغه اس ، هر وقت میام تهران کلی نرم افزار آموزشی و کتاب و اینا میارم که تا وقتی هستم باشون سرگرم باشه و به من گیر نده تا من به کارم برسم ، همشون رو روز اولی قورت میده!
نشون به اون نشون که تابستونی نرم افزار اموزش DreamWear داده های طلائی رو که تقریبا سطح بالا بود رو صبح بهش دادم و شب ساعت 10 که برگشتم خونه گفت خوب من اینو تموم کردم ، حالا بیا فلش یاد بده! شروع کردم به توپیدن که یعنی چی هی از این میپری به اون اول اونو تموم کن بعد! گفت تموم کردم بیا اینم وب سایت تمرین اخرش!
فقط همین قدر دستتون بیاد که گذروندن دوره ای در همون سطح تو کلاسهای جینگولی بیرون 3 ماه طول میکشه!

یه نگاه به وبلاگ اخرش بندازین و یکم فکر کنین به پروسه ء نوشته شدن هر کدوم از این پستها :

کلی باید دنبال سایت بازی مورد درخواست بگرده ، بازی دانلود بشه ، با هزار بدبختی یه راهی پیدا بکنه که فایل اجرایی هم دانلود بشه هم قابلیت ذخیره شدن پیدا بکنه ، بعد مثه کوری که تو انبار کاه دنبال سوزن میگرده باید بره تو هزار تا سایت و انجمنِ ِ پر از ویروس و جاسوس اینترنتی تا یه شماره سریال یا قفلی پیدا بکنه که به بازی مورد نظر بخوره ، بعد بازی ِ قفل شکسته شده رو برای دانلود شما بازدید کننده ء محترم آپلود بکنه ، بعد بره یه چند تا عکس ازبازی گیر بیاره که هم شما ببینین و هم یکم صفحه اش سنگین بشه! و خلاصه اینجوری یکی از پستهاش نوشته میشه البته کار تموم نشده ، چون بعد از این همه ول گشتن در سایتهای شماره سریال وکرک کامپیوتری کامپیوترش داره دود میده و تا شب نشده و بابا نیومده که غربزنه یه 10 دقیقه میخاستیم بریم دو تا سایت ببینیم باز زدی کامپیوتر رو داغون کردی ، اصلا من نخواستم کامپیوتر مال خودت، همه چی رو از اول نصب بکنه!
:(

والله من که اشک تو چشام حلقه میزنه از این همه زحمت ، واقعا این بچه افریده شده باسه خیر!
اجرش با اقا امام زمان ، به امید حق همین روزها پشت مونیتور شهید میشه و میره بهشت ، البت من غصه ام نیس ، به این همه صوابی که کرده اونجا حتما مسئول یک گیم نت شبکه ای میشه و دور نیست روزگاری که اون دنیا ببینی با جبرئیل میکائیل و عزائیل یه تیم تشکیل دادن کانتر میزنن!


حالا غرض از نوشتن این مطالب هم اینه که با مهرداد ، در جلسات فوق سری انجمن وبلاگ نویسان فامیلی به این نتیجه رسیدیم که از خاک بر سری ماست که این بچه ویزیتور پیدا نمیکنه و هیچ کدوم از وبلاگهاش بیشتر از 3 ماه دوام نمیارن!

خلاصه من از همین تریبون اعلام میکنم تا وقتی این پست اخرش حداقل 10 تا کامنت نداشته باشه دست به کیبورد فراسوم نخواهم زد!
امروز فقط اعتراض ، امروز فقط اعتصاب

سرتیتر اعلامیه ء اول انجمن وبلاگ نویسان فامیلی در حمایت از بلاگری زحمتکش و بی کامنت همزمان با هفته ء کارگر!

17 comments | Permalink

هزار و ... يک

هميشه از اين می ترسيد که يکشب در يکی از اين خوابهای مکرر ، خودش را يا عقلش را جا بگذارد و هرگز از خوابی که در خواب می بيند بيدار نشود يا فراموش کند که در چند خواب فرو رفته و به اشتباه در خوابی ديگر بيدارشود و تا ابد در آن خواب ، خيال بيداری را زندگی کند . گاهی با خودش فکر ميکرد شايد در گذشته ای دور اين اتفاق افتاده و اکنون در يکی از همان خوابها خودش را گم کرده است . هزار شب را با اين ترس سر کرده بود و ديشب در هزار و يکمين شب به هزار و يک کابوس تو در تو سقوط کرده بود ...
(+)

0 comments | Permalink

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۶

سه روز پيش

امروز راجر واترز را در تاكسي ديدم. كيسه‌ گوشتي دستش بود و مي‌گفت كه امسال حقوقش را اضافه نكرده‌اند. چند بار هم قسم خورد. اما كسي باور نكرد. گفت عزيزانم را كفن كنند راست مي‌گويم. بعد از مسائلي كه اين اواخر گريبانش را گرفته، حرف زد. يك‌بند و بدون اينكه وسط جملاتش نفسي تازه كند. كرايه را كه به راننده داد، ابروهاي راننده گره خورد. گفت اي‌ آقا شما ديگر چرا؟ سر پنجاه تومان كه نبايد با شما چانه بزنم. راجر گفت مگر من چيزي از بقيه كم دارم كه همه بله و ما نه؟ نه آقا. من هميشه همين مسير را مي‌آيم و بيشتر از اين هم نمي‌دهم. شما را به خير و ما را به سلامت. راننده هم كه عصباني شده بود گفت سگ شهرام كاشاني به امثال تو شرف دارد. راجر خنده‌اي كرد كه مو به تن همه ما راست شد. گفت شهرام كاشاني ديگر كيست آقا؟ شما هم مثل اينكه حال خوشي نداريد. دستي به موهايش كشيد و پياده شد. آقايي كه كنارم نشسته بود گفت، شناختيدش؟ گفتم چقدر پير شده است
(+)

4 comments | Permalink

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۶

مسئولیت ها در رویاها آغاز می شوند

Remove!


aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007