یکشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۶

گهواره ء گربه

گهواره ء گربه آقای وانی گات کتاب مسخره ای است ، بیشتر از همه ء مسخرگی که سعی شده در سطربه سطر کتاب باشد ، اصلا می دانید جناب جونیور به نظرم خیلی بهتر بود در همان بمبارن کارتان تمام می شد یا کاش لااقل سیگار کاری می کرد، این همه شهرت و من هنوز از یکی از کتابهایتان هم خوشم نیامده ، عصبانیم از دستت آنقدر که اگر دستم می رسید آنقدر با یخ نه به سرتان می کوبیدم که ... که اش را نمی گویم که ! خودتان باید بهتر بدانید
بیچاره هوینکر!
هیچ دلم نمی خواهد با شما دهن به دهن بشوم ، بهتر است فرامومش کنیم . البته فراموشی فقط وقتی حاصل می شود که بمیری و حالا شما مرده اید و خیالتان راحت ِ راحت است هم از بابت هوینکرها و هم از بابت ِ یخ نه و حتی مونا ، من هم همین کار را خواهم کرد ، وقتی مردم همه چیز را فراموش میکنم به همه هم توصیه میکنم همین کار را بکنند حتی آن باکنون عوضی اتان!

8 comments | Permalink

جمعه، دی ۰۷، ۱۳۸۶

بی نظیر بوتو

نمی دانم دور اول ریاست جمهوری رفسنجانی بود یا دور دوم که بتوانم حدس بزنم چند سالم بود ، فقط یادم هست در دبستان یا مدرسه! فردایش پسرها انگار که لطیفه ای تعریف بکنند ، میگفتند بی نظیربوتو و رفسنجانی پشت درهای بسته گفتگو کرده اند!

مرگ بوتو یکبار دیگر به دنیا نشان داد اسلام و اسلام گرها را دست کم گرفته ، اسلام واقعی در همین ترورها و تندرویها خلاصه می شود و بس ،جور دیگر هم ندارد و صد البته دنیا هم راه دیگری ندارد جز جنگ ، جنگ با آدمهایی که مرگ برایشان مهم تر از زندگیست
طفلک دنیا ، سخت است ، خوب میداند.

7 comments | Permalink

پنجشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۶

Phone Book

لحظه هایی هست که دلم برای همه ء کسانی که دیگر در زندگی ام نیستند ، ( همانهایی که شاید روزگاری حضوری پررنگ داشتند ) و حتی دشمنان تنگ میشود ، دلم میخواهد گوشی را بردارم و به تک تکشان زنگ بزنم ، می دانم که حرفها خیلی زود در مسیر دوست داشتنی هر مکالمه ء دوستانه ء دیگری قرار خواهند گرفت ، حتی می شود با دشمنان از علت پیش آمده ء دوشمنی کنونی به عنوان خاطره ای داغ صحبت کرد ، اما اگر این کار را نمی کنم برای این است که دیوانه نپندارندم و در کنارش همین بی حوصلگی مفرط که میل به صحبت با دوستان را دریغ میکندم چه برسد به آنها که مرده اند

4 comments | Permalink

یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶

عقاید یک دلقک

هیچ کس توی این دنیا با دیگری سرو کار ندارد – هر چیزی را بهتر یا بدتر از آن کس که شخصا دچار آن است می بیند ، می خواهد خوشبختی باشد یا بدبختی

8 comments | Permalink

آرزوهای گیگی

b


برو بچز کامپیوتر باز بازی آرزوهای گیگی رو راه انداختند و من بعلت اینکه زیاد دوست نمی دارم بازهای وبلاگی رو بطور قانون شکنانه و بدون دعوت و حتی خارج از قواعد در این بازی شرکت میکنم فقط و فقط بخاطر اینکه واقعا دلم میخواهد پسرعمه های گیگولیم ! رو به این بازی دعوت کنم ، ضمنا ریس بزرگ و ریس بزرگتر دلم الان براتون پر زد که اینجا بودین کنار دست عالیجنابتون و مثه همیشه که دور همیم و برا هم از این آرزوهای گیگولی میکنیم ، میگفتیم و کلی می خندیدیم!

خب فکر میکنم اول باید سلسله مراتب خانوادگی رو مشخص کنیم و در این بحثی نباشه که پدر گرامی و خان دایی روسای بزرگ و بزگتر بدون شک گیگولی اعظم و حتی گیگول خان تشریف دارند ، البته اگه ترس از ریس بزرگ نبود بابت دهن لقیش خیلی راحت دهنم رو باز میکردم و هرچی دلم میخاست میگفتم که ایشون از شدت گیگولی بودن کمی نسبتا خیلی زیاد گاگولی میزنن و دهن ما رو صاف کردن ولی خوب ریس بزرگ هنوز بچه اس و نمیشه و منم نگفتم!

پس شروع میکنیم آرزوهایی گیگی مون رو برای جناب گاگولی:
بزرگترین آروزیی که همیشه در طول این سالیان براشون داشتم اینه که کاش یه سیستم هوشمندی بود که مغزشون وصل بود و یه خروجی داشت به مانیتور ، که هر وخ فکری از مغزشون عبور کرد فوری برنامه های که در این زمینه نوشته شده رو لیست کنه روی صفحه با توضیحات مکفی تا ایشون به هیچ وجه من الوجوه نخواهد فکر خودشون رو عملی کنه تا من همینجوری به حال کردن خودم ادامه بدم و مزاحمت ایجاد نشه لطفا!
جریان کامل هم اینه که این فکره هر از چندی به وجود میاد و یه مثال خیلی مسخره و ساده برای درک ماجرا :
ایشون رو تصور کنید که دارن برنامه مینویسن بعد یه لحظه لازم میشه از صفحه ء داس برن روی ویندوز و نوشته های مثلا اونجا یادشون میره و بعد می خابن و تو خواب نمی دونم چی میشه که الهام میشه که اگه یه برنامه باشه بیاد ورودی بگیره از اونجا بده اینجا ای ول چه خوبه بزن بریم! بعد از خواب میپرن تند تند سرخطهای برنامه کشف شده رو یادداشت میکنن و بدو بدو آیدین آی ی ی د ی ی ن فلان ....... ، ..... پاشو همه عمرت رو خوابی بیا یه فکری کردم یه برنامه مینویسم این کارو میکنه و کلی توپه و فلان ( من رو تصور کنید یا ...ام یا خمار پاشدم از خواب دارم گیج میزنم ، نیم ساعت میزون میکنم خودم رو بعد به حرفهاش گوش میدم و یه چایی میرزم میشینم جلوی کامپیوترم where is it ام رو یه جستجو میکنم و با شبکه براش نتیجه رو میفرستم ، جواب چند تا فحش می باشد! تصدیق بکنید روسا که هیچ راهی نداریم جز اینکه یه سیستمی باشه که در همون لحظه ای که فکره به مخ جناب گاگولی فرود آمده روی مانیتور لیست بکنه برنامه های ساخته شده رو چون بعداز نوشتن سرتیترهای برنامه ایشون به هیچ وجه از خر شیطون پایین نمیان و آه که چقدر ، همش پرید! ملتفید که!

بس که دلم پره طولانی نوشتیم ، موجز می آیم بقیه اش را !

اممم برای مهرداد آرزو میکنم که یه کامپیوتر هوشمند همراه متصل به اینترنت پرسرعت داشته باشه ، که سیستم عاملهای مختلف رو همزمان داشته باشه تا به هیچ وجه احساس نکنه یه وخ کم آورده ویکی هست تو دنیا که یه سیستم عاملی داره که این نداردش و ضمنا لود شدن سیستم عاملهاش بصورت اجی مجی باشه نه به مزخرفی ویرچوال پی سی و اینا ، تقریبا که یه دکمه رو بزنی بره لینوکس ، یکی دیگه ویندوز ، یکی دیگه مهردوز در کسری از تیک ثانیه ! همراه با کلی سیستم هایی که میکروسافت ننوشته باشه تا حس همیشه متفاوت بودن در ریس بزرگتربترکونه اساسی ، اصلا میکروسافت ترکیده باشه بعدشم روی هر کدوم از این سیستم عاملهاش یه پادکست خفن داشته باشه که هی تند تند در مورد مطالب اولترا مهم و خیلی جدید خودش توش صحبت بکنه ، تا به جایی برسه که به جایی اینکه بره اعتماد ملی و پیش علیرضا شیرازی و این خرت و پرتها بیان با خودش مصاحبه کنن ،یادتم نره به شیرازی بگی درخواست کتبی بده شاید بهش لینک دادم:))

برای علی که بالاخره بعد از سه سال تلاش من رو از رو برد و لینکش رو مرقوم فرمودیم در این گوشه آرزو میکنم خودش برنامه های طراحی بنویسه بجای کار کردن با فتوشاپ و تری و دی و این خرت و پرتها ، برنامه هاش هم اولترا مدرن باشن که وقتی داره پرت و پرت آدم میکشه هر وخ هوس کرد خودش زنده بپره وسط بازی با چاقو اره اره اش کنه و بالاخره روزی برسه که بجای اینکه برای قهرمانهای بازی پوستر بسازه خودش که این قابلیت رو داره هر وخ اراده کرد هیت من بشه ، درایور بشه و هزار تا فلان دیگه بشه یه شخصیت مخلوط از زنده و انیمیشن که سرتاسردنیا پوسترش رو بزنن به دیوار ، خدا رو چه دیدی شاید منم مرام به خرج دادم یکی از پوسترهات رو زدم به اتاق خواب زنم!

برای مهرشاد هم آرزو میکنم که زودتر بزرگ بشه و صاحب سیستمی بشه که هر وقت مهرشاد لبخند زد یه جوک توپ تولید بکنه بده بیرون تا مجبور نباشه هی وبلاگ بزنه جک بنویسه به من بگه خوندی؟ خوندی؟!
عارف هم انشالله به ما بپیونده آرزوی تکنولوژی سرش روبخوره بجای فکر کردن به عطر و موسقیقی یه وبلاگ بزنه حداقل در مورد جدیدترین ملودیها بنویسه!

آرمین هم بالاخره یه ایمیل برا خودش باز کنه ، خیلیه :=)))
بوووووس گیگولی برا همتون!

اِ اِ خودم یادم رفته می باشد که !
روم به دیوار کارنامه ام دست چپمه ، همین قدر آرزو میکنم که یه روزی برسه از دات نت هر چی بپرسین بلت بشم ، این برنامه مون هم بره شدیدا تحت ویندوز ، پرفروش شه میلیونر شم برا خودم یه دوس دختر بخرم برا علی هم یه دونه از این تاپلت های طراحی که هی خوابش رو میبینه ، یعنی میشه بچه ها؟!

2 comments | Permalink

شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۶

مرحوم ولتر : با تو مخالفم نیستم ولی جانت را می گیرم اگر با من مخالف باشی


در یک فقره سخنرانی جناب آقای خاتمی شرکت کردیم ، البته که گفته بودند ساعت 3 ولی به سبک ایرانی ساعت چهار و پنج دقیقه ایشان در پشت بلند گو حاضر شدند ، جناب اصلاحات با من و من چند جمله ء ترکی سخنرانی شان را شروع کردند ، واقعا سوال برایمان پیش آمده که وقتی به احتمال زیاد حتی یکبار هم متنی را که می خواهد به زبان ترکی بخواند تمرین نکرده اند چه اجباری است به این کار و این طرز خواندن؟!
ضمنا معلوممان نشد که آن چند جمله را چه کسی برایشان نوشته بود ، جناب اصلاحات کلمه ء کادن را در کنار اوغلان بکار بردند ، تقریبا یعنی سلام به خانمها و پسرهای که اینجا تشریف آورده اید! ( الله الله ، توبه توبه ، حتما علم غیب دارند از زیر ان همه پوشش اسلامی متوجه همه چیز شده اند دیگر!)
خودکار همراهم نبود ، از یک آقای با قیافه ء محترم خودکاری گرفتیم و تیتر وار یادداشت کردیم :
با تعریف و تمجید از روز عرفه و این قبیل کلی صحبت کردند که خوب ما هیچی از اینها سرمان نمی شود و نشد ، بعد موقعیت جهان اسلام و ثروت طبیعی کشورهای اسلامی و فراموش شدن حاکمیت معنوی اصیل اسلامی و سلطه ء ظاهر پرستی دینی و تحجر که باعث عقب ماندگی تمامی کشورهای جهان اسلام شده و ...
و بعد انقلاب اسلامی ، در اینجا جناب خاتمی جمله ای از امام خمینی نقل فرمودند که جالبمان آمد ، می فرمایند :
حتی مخالفان عقیدتی ما در ترویج عقاید خود آزادند !
و بعد از این جمله ء گهربار کلی مثال در باب این جمله که وقتی بنیان و اساس انقلاب ما بر روال این جمله بر آزادی و حقوق فردی و مقدر خیلی زیادی غیره بوده پس حالا بیایید در انتخابات مجلس شرکت خیلی زیادی بکنیم تا دست یغما گران و ظاهر پرستان در حنا بماند و این قبیل و بعد تمام !

جان شما نباشد ، جان خودمان دقیقا بیست ساعت است که به همین جمله ء گهربار امام و تاکید های پس و پیشش اززبان جناب آقای اصلاحات فکر می کنیم و ازپررویی ایشان و خریت خودمان در کفیم !
یعنی کارنامه ء آیت الله خمینی از یاد همه رفته است که در روز روشن شخصیتی دوست داشتنی که هزاران نفر هنوز امید برش بسته اند بیاید و بگوید که صاحب انقلاب ما کسی است که می گوید که حتی مخالفان عقیدتی ما در ترویج عقاید خود آزادند؟
واقعا اگر مثلا هیتلر میگفت نژاد پرستی پسندیده نیست ، این حرف ازاو پذیرفتنی و مثال زدنی بود؟ کجای کارنامه ء حضرت امام ره ! در باب این جمله قابل دفاع است؟ حتی یک مثال عینی از کارنامه ء حکومتداری ایشان هست برای این جمله ء مورد تاکید جناب اصلاحات که من نمی دانم؟
جناب آقای خاتمی خوشحال نیستم که در سخنرانی تان شرکت کردم ، چون اگر بارقه ای از امیدی مرده به شما و طیف صاحب منصبان هم اندیشتان در من مانده بود مرد ، واقعا مرد ...
اصلاحات برای من مرده است و تا وقتی که طیفی از حاکمان و مبلغان اصلاح طلب نباشند که بخواهند گذشته ء ننگ آور را نقد کنند زنده نخواهد شد ، مگراینکه برخشت کج دیواری راست بتوان ساخت ، می شود آیا جناب خاتمی؟
افسوس از این همه امیدی که بر این سیاهی دروغ بسته بودیم ، بسته ایم ....
پ ن : صحبت حکام ظلمت شب یلداست ....
حافظا ، دنیایی شده که یادشان رفته دیو چو بیرون رود فرشته در آید!

7 comments | Permalink

پنجشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۶

One`s Number is Up

می گوید فکر کن فقط 10 دقیقه وقت داری ، اخرین حرفت را بنویس
می گویم این بازی بی مزه است و قدیمی اما فقط 10 دقیقه وقت دارم و فرصت مجادله نیست
با بی حوصلگی قلم را بر میدارم و می نویسم :
شک نکنید ، دنیا بدون من چیزی کم خواهد داشت.

قلم را با مکث می گذارم روی میز و بلند می شوم بروم بیرون که آخرین سیگارم را بکشم ، کاش تا تمام شدنش وقت باشد!



-----------

پ ن : عجب کاری بوده لامصب ، گفتم هویجیش نکن ها ، به گوشش نرفت ، حالا کی جرات داره تکذیب کنه ، اکهی ی ی !

6 comments | Permalink

چهارشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۶

نوع دوستی


دکتر به صحبتش ادامه داد و گفت :
مشکل است بتوان برایشان کاری کرد. همسر شما معتقد است که می شود کاری کرد ، من تحسین شان می کنم و محترمشان می دارم اما خودم به ایم مساء له اعتقاد چندانی ندارم. تا زمانی که رابطه ء ما مانند رابطه ای که در نوانخانه های از کار افتادگان یا پرورشگاه های یتیمان حاکم است فقط جنبه ء نیکوکاری عادی داشته باشد ، کارمان منحصر خواهد بودبه خودفریبی و حیله گری و طفره رفتن و لاغیر. رابطه مان با آنها باید مبتنی برحساب و کتاب و دانش و عدالت باشد. سورچی من ، واسکا ، یک عمر پیش من کارگری می کرد ، اجاقش کور و خودش گرسنه و بیمار است. حالا اگر من روزی پانزده کوپک به او مواجب می دهم با یان عملم می خواهم او را به موقعیت سابقش که همان کارگری باشد برش گردانم یعنی بیش از هر کاری منافع خودم را حفظ می کنم ولی در همان حال اسم یان پانزده کوپک را بی جهت کمک و مدد معاش و امر خیر می گذارم. و همسر شما و همه مان ، بدون استثنا خودمان را آدمهای بسیار خوب و خیر می انگاریم و فریاد می زنیم : زنده باد نوع دوستی!
بله جانم بین ما از این ادمهای حساس نوع دوستی که صادقانه خانه به خانه می روند و به نفع گرسنه ها اعانه جمع می کنند اما حق خیاط ها و کلفت های شان را می خورند زیاد پیدا می شود.

همسر / چخوف .


هیچ وقت حس خوبی نسبت این آدمهای نوع دوستی نداشتم و ندارم ، این واقعیت که اکثر قریب به اتفاق این آدمهای خوب و با احساس و مرفه کسانی هستند کلاش و کلاه بردار که به احتمال زیاد سرراننده ء تاکسی بدخبت برای چندرغاز کرایه داد می زنن و با زرنگی حق آدمهای ضعیف رو میخورن و صدالبته اعتقادی به پرداخت مالیات ندارن ...
خوندن مقاله ای از هزینه های انسان دوستانه ء بنیاد بیل و ملیندا گیتس باعث نوشتن اینها شد ، هر چند جناب آقای بیل از جمله ء دوست داشتنی ترین آدمهای روی این کره خاکی هست برای من ، اما اگه دقت کنید ایشون میتونن با یک ذره نرمش در قبضه نکردن بازار باعث ایجاد شغل و تولید پول برای هزاران هزار برنامه نویس بی پول هندی و جهان سومی و حتی اروپایی بشن اما در عوض میلونها دلار صرف وکیل و حتی حاظر به پرداخت جریمه های ملیونی هستند اما حتی یک قدم حاضر به عقب نشینی ازموضع پول ساز خودشون نیستن و در کنارش البته هست بنیاد ملیندا و بیل گیتس که خونه به خونه از ثروتمندان امریکایی پول جمع میکنه تا صرف مبارزه با بیماری در هند و افریقا و...بشه و خلاصه که وای چقدر ادمهای خوبی!

10 comments | Permalink

دوشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۶

هر کسی از ظن خود شد یار من

آن چیست که دیگران را برایمان دوست داشتنی می کند؟
قدرتشان؟
جذابیتشان؟
گفتارشان؟
می شود گفت ترکیب همه ء اینها و بعضی وقتها در بعضی ها یکی شان ، اما آنها که قدرتی دارند همیشه صاحبش نخواهند بود ، با از بین رفتن قدرتشان دوستشان خواهیم داشت ؟
جذابیت هم زود تر از آنکه فکر کنی تکراری میشود ، آیا بعد ا ز این تکراری شدن باز هم دوستشان خواهیم داشت؟
گفتارشان؟
کیست که نداند هر رابطه ای به احتمال خیلی زیاد به سکوت منجر خواهد شد ، آیا بعد از این سکوت دوست داشتنی باقی خواهد بود؟

بعضی وقتها ناخود اگاه کسانی را که دوست دارم با این معیار ها می سنجم ، شاید برای اینکه به تقریبی برای محاسبه ء زمان دوستی برسم ! البته کسانی هم هستند که با هیچ معیا ری که می شناسم سازگار نیستند و دوستشان دارم چون دوستشان دارم اما اینها هم تمام خواهند شد ، و این تمام شدن را خوب است که آدم بداند...

10 comments | Permalink

شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۶

پدر پیرمرد معنوی و دون ژوان

به تاریخ آیدینی چنین نقل است که روزی پدر معنوی که پیرمردی شده بود فرتوت در کنار محلی که دید خوبی به قسمت شنای زنانه داشت نشسته بود که در همین گیر و دار دون ژوان معروف از آن حوالی عبور می کرده که با دیدن پدر پیرمعنوی می پرسد جوانک! دراینجا به چه کاری مشغولی؟ پدر پیرمعنوی می فرمایند : در اینجا نشسته ام و مراقبم که جوانها ( آیدین و آلن ) اینجا ننشینند و دون ژوان با شنیدن این حرف یقین حاصل میکند که دوست خود را یافته و در کنار هم مینشینند به دوا خوری وبین آنها گفت و گوی شیرینی در باره ء محاسن اخلاقی و بی اخلاق شدن جوانهای امروزی در گرفت!

4 comments | Permalink

پنجشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۶

سور ِ بز

در آغازبعضی چیزها رخنه ناپذیر به نظر می آمد ، اما بعد از خواندن ، گوش دادن ، تحقیق کردن ، فکر کردن بالاخره توانستی سردر بیاوری که چطور ملیون ها آدم ، زیربار تبلیغات و نبود اطلاعات خوکرده به توحش به زور تلقین و انزوا ، محروم از اراده ء آزاد و حتی کنجکاوی به سبب ترس و عادت به بردگی و چاپلوسی ، قادر بودند تروخیو را پرستش کنند ، نه اینکه فقط از او بترسند ، بلکه دوستش داشته باشند . همان طور که بچه ها بالاخره دلبسته ء پدر و مادر مقتدر می شوند ، به خودشان می باورانند که شلاق و کتک به صلاحشان است ...

برای هر کسی که در یک کشور دیکتاتور خیز زندگی میکند سور ِ بز می تواند روایت ملموسی باشد ، روایتی که از زبان دختری بیان می شود که زیربغل تراشیده اش در یک جشن دولتی باعث تحریک دیکتاتور و به قیمت از دست دادن باکرگی اش تمام می شود، و این حادثه آنقدر در عمق جان دختر رسوخ می کند که بعد از آن شب هیچ وقت مردی را به بالینش نمی پذیرد و بعد از بیست و چند سال برگشته است ، برگشتنی که هرچند انگار به دلخواه نیست اما انگار فراری از آن متصور نیست...

در سورِ بز توصیف میل بردگی عام و میل به دوست داشتن دیکتاتور ، توصیف های شکنجه های ترور کنندگان ، شخصیت آبس گارسیا و ... آنقدر قوی و واقعی هستند که شاید در هیچ کتاب دیگری نتوان نظیرش را یافت و در کنار همه اینها باز هم ضعف همیشگی یوسا در خلق انبوهی از صحنه های اضافی ، ریتم خیلی کند در بعضی قسمتهای کتاب آزار دهنده است ( البته از نظرشخص شخیص خودمان ها!)...

3 comments | Permalink

یکشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۶

گتسبی ِ بزرگ

نادرستی در یک زن چیزی است که آدم هیچ وقت از ته ِ دل عیب نمی داند

11 comments | Permalink

جمعه، آذر ۱۶، ۱۳۸۶

نمی دانم که عاشقم بود یا نه ، حتی نمی دانم که می دانست دوستش دارم یا نه ، گاهی فکر میکنم بود ، گاهی فکر میکنم نبود.

9 comments | Permalink

چهارشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۶

گفتگو در کاتدرال


...سر شب برگشته بود به مرکز شهر ، سرخورده ، بی آن که به فکر مدارک تازه باشد ، و گرسنه . در کافه رستوران می پاترا که حالا اسمش شده بود ویکتوریا استیک و پیاز خورده بود ، در کنار در نشسته بود و تمام مدت به خیابان نگاه می کرد. سعی می کرد چهره ای را بشناسد : همه عوض شده بودند. حرفی که تریفولسیو آن شب پیش از رفتن به لیما ، وقتی هر دوشان در تاریکی قدم می زدند به او گفته بود به یادش آمد : من اینجا توی چینچا هستم ، اما انگار که نیستم، همه چیزرا می شناسم و انگار که هیچ چیز را نمی شناسم. حالا می فهمید که او می خواسته چه بگوید......

از آمد پشیمان شده بود، پسر ، شب راه افتاده بود، قسم خورده بود که دیگر هیچ وقت برنگردد. همین جا به حد کافی گا...شده بود پسر ، اما آن روز در آنجا ، جدا از گا... شدن حس کرده بود خیلی پیر شده . و وقتی که هراس از هاری تمام شود کار تو هم در سگدانی تمام می شود ، آمبرسیو ؟ آره ، پسر چه کار باید می کرد.؟ همان کاری که پیشتر می کرد ، اینجا و آنجا کار می کرد ، شاید مدتی بعد دوباره بازار هاری گرم می شد و آنها می فرستادند دنبالش ، و بعد باز اینجا و آنجا ، و بعد...
خب ، بعد از آن دیگر مرده بود ، مگر نه ، پسر ؟

گفتگو در کاتدرال با این پاراگراف تمام می شود و اگر کتاب را خوانده باشی این بعد از ان دیگر مرده بود منقلبت خواهد کرد که همه احساسی را که از زندگی برای زنده ماند می توان بیان کرد را در خود نهفته دارد ، می دانی درد آور است اینکه واقعا نمی دانی که چه می خواهی ، شاید این ندانستن که چه می خواهی یکی از بزرگترین دردهای بشری باشد ...
فکر می کنم آدمهای کوچکی هستند که دقیقا می دانند چه می خواهند ، آنها خوشند به خوشیهای حقیر خود
در مقابلشان هم باید باشد دسته ای که باز هم می دانند چه می خواهد ، هرچند خواسته شان دور است و شاید دست نیافتنی اما همین که می دانند و در مسیر یافتنش حرکت می کنند خوشبختند ( هرچند که من در بودنشان مطمئن نیستم!)
و در کنار همه ء اینها آدمهایی هستند دردمند ، که می دانند و نمی دانند واقعا چه می خواهند ، قهرمان گفتگو در کاتدرال برای من در این دسته قرار می گیرد و صورتک خیالیم برخلاف میل ظاهری ام با آن هم ذات پنداری می کند و در آخر سرخورده می شود از سرخوردگیش...

با همه اینها گفتگو در کاتدرال را زیاد نمی پسندم ، البته این گفتن نپسندیدن در باره کتابی که دوستش داشته ای آسان نیست ، ولی واقعا بعضی جاها گفتگوهای نالازم ، فضای سیال پیش از حد و ادبیات گفتگویی گنک و هم همه وار اذیتت می کند...

6 comments | Permalink

دوشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۶

lilang.blogfa.com

در بیست و چند متری چشمهایم خودم زندگی می کنم . تنم گیر می کند لای هوا و سخت دردم می آید ...


(+)

0 comments | Permalink

شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۶

یه دل میگه می میرم یه دل میگه نمی میرم!

همین چند سوت پیش نشسته بودیم در کانون گرم خانوادگی ! و من رفتم چایی ریختم و همینطوری که داشتم می اوردم با بابا هم بحث می کردم سر اینکه مرباش زیاده که گروووووووووووووپ یهووووووو خونه لرزید با سینی امدم پایین نفهمیده بودم چی شده که مامان داد زد زلزله و رفت بطرف در!

بعد از زلزله دوم مامان و آرمین مثه خیلی های دیگه رفتن خوابیدن تو ماشین که اگه بعدیش امد زنده بمونن ، من و بابا مثه دو تا شوالیه ء نترس جبهه کانون گرم خوانوادگی رو زنده نگه داشتیم ولی!

لینک :سازمان لرزه نگاری


aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007