چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۵

ای کسانی که دوستتان دارم...


جایی خواندم که مهمترین نیاز ما تنهایی است ، خواندم رفتم به فکر نمیدانم...

به خودم فکر میکنم...
من ، من رها شده ، هوم مدتهاست که خودم را رها کرده ام ، خودم را رها کرده ام که فریفته ء همه چیز شوم ، زنان ، نشاط خنده ء کودکانه ، دود سیگار ، شور اندیشه ها...
من رها شده به واسطه ء رها شدنش دوستان زیادی پیدا کرده و میکند و چه قدر دوست داشتنی است شروع دوستی جدید ...
اما من با این همه دوست تنهایم ، تنهای تنهای تنها...
آنقدر تنها که بعضی وقتها کلام در گلویم منجمد می شود ، بالایش می اورم و می جوم و دوباره و دوباره جلوی آیینه قورتش می دهم و چه سود که دل درد نتیجه ء همیشگی ِ تنها خوری است...
از خودم می پرسم ، فلانی را چرا کنار گذاشتم دیگر ؟
فلانی چه شد که تمام شد؟!
و می اندیشم با خودم ، مسخره است به راستی ، در بین این هم مشکلات ، ما آدمیان برای هم مشکل درست می کنیم ، از خود کرده ء خود می رنجیم و آخرش هم دل درد همیشگی گریبانمان را می گیرد و ول نمیکند که نمیکند...
اما اما اما ، من رو سفیدم پیش خودم ، که هیچ گاه از کسانی که دوستشان می دارم هیچ چیز نخواسته ام ، جز اینکه از من رها باشند و درباره ء آنچه میکنند یا آنچه نمیکنند ، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین نخواهند ، اما افسوس که خیلی ها نمی دانند دوستی جز با آزادی همپا نمیشود ، آزادی جز با دوستی همپا نمی شود...

تنهایم ...

14 comments | Permalink

شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۵

Douse my love everything with gasoline,I just want to have some smoke !

روزهای زندگی آدمیان همه یکسان نیستند ، برای پیمودن روزها همانند اتومبیل دنده های متفاوت لازم است ، برخی روزها کوهستانی و دشوارند و پیمودنشان بینهایت زمان می برد و برخی دیگر سرازیرند که می توان با شتاب تمام آوازخوانان پشت سر گذاشت و چه لذتی میبرند رانندگان جاده های سرازیری و خوش منظره که از راه های دور کوهستانی می آیند!
اما این وسط یکی هم هست مثل من که وسط راه بنزینش تمام شده و چارلیتر به دست مدتهاست که به نظاره رانندگان چه چه زن نشسته و دو راه بیشتر ندارد یا تا بمپ بنزین پیاده برود یا همینطور ثماق بمکد!
که خوب خواننده دانا آگاه است که راه حل اول با توجه به بعد مسافت پمب بنزین و کالیبر ماتحت قهرمان داستان منتفی است و می ماند راه حل دوم که ...
البته باید بگویمتان روز اول که اینجا بنزینمان تمام شد تنها بودیم و غم دو چندان ، اما کمی که گذشت سینا بنزین تمام کرده کنارمان میخ ترمز کرد و لختی نگذشته بود که سرکله آلن الکل تمام کرده و پنچر پیدا شد ! و خلاصه چه دردسرتان بدهم که روزها بود که همینطور نشسته بودیم و در باب روشها و راه های تبدیل باد به بنزین فلسفه بافی میکردیم که ناگهان اتفاقی افتاد دخترکی کروکی سوار کنارمان کمی دورتر ماشینش پنچر شد و ما که بعد از مدتها کنار جاده نشینی این قبیل مسائل برایمان بی اهمیت شده بود بی تفاوت به بحث خودمان مشغول بودیم که ناگهان سینا چون آن کاشف یونانی فریاد زنان و دیوانه وار به سوی کروکی مورد اشاره شتافت و همی فریاد می زد یافتم یافتم بنزین ِ سوپر بدون سرب ، یافتم یافتم ...بنزین سوپررر ر ِ ...
خلاصه که تابلو ست که بقیه داستان چه شد خواننده گرام!
پدر سوخته ء معنوی سوار کورکی مورد نظر شد و رفت که رفت و از آن روز من و آلن تنها و مغموم ازدوری رفیق دیرینه جبهه را زنده نگه داشته ایم و همچنان چارلیتر به دست کنار جاده در باب روشهای بدست آوردن بنزین از باد اختلاط میکنیم و .....


* تیتر از ...

26 comments | Permalink

چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۵

yشايد در اين ميكده ها دريابيم
اين عمر كه در مدرسه ها گم كرديم

22 comments | Permalink

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

اين وطن هرگز براي من وطن نبود

5 comments | Permalink

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۵

  Posted by Picasa

4 comments | Permalink

حقیقت خدایانی کنار خویش نمی خواهد

باور به حقیقت با شک به تمامی حقیقت های باور شده تا آن زمان آغاز می گردد.

0 comments | Permalink

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵

Fuck

زن نوشت ، امشاسپندان ، ایزد بانو ، زنستان ....
از دو ساعت به این ور همهه فیلتر شده اند !

یکی هست به من بگوید اینجا چه خبر است؟
:(

4 comments | Permalink

شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۵

هیچ کس آن چیزی نیست که برای پول در آوردن انجام میدهد.

4 comments | Permalink

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵

توجیه ، صلیبی که به دوش میکشیم

هیچ چیز بیشتر از آوردن دلیل برای توجیه بی فکری به کوشش فکری نیاز ندارد!

8 comments | Permalink

چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۵

کی گفته کجا؟

چند سال پیش همین موقع ها دیشب بود که میخاستم کنکور بخونم ، مثل همین الان فردا یه جورایی شدم بودم مثل دیروز ، آقا اصلا این انسان یه جور جونور سه جوره ، وقت تابستون و تعطیلات هوس حل معادله و نوشتن برنامه میکنه و موقع درس و امتحان هوس دختر بازی و عرق سگی و نماز آیات ! من که هیچ رقم سر در نیاوردم از این موجود دو پا ، بد رقم خره به فاطمه زهرا !! دیشبم سر صبحی نزدیکهای غروب پاشدم مثلا درس بخونم ، گفتم حالا یه دو دقیقه ان لاین شیم آفهامون رو چک کنیم فوقش آسمون میاد زمین ، قرار نیست که سر هر چی زلزله بشه ، حالا دیشب صبح یه دو دقیقه شد 4 ساعت تا این سگ پدر هنگ کرد خاموشش کردم رفتم یکم عکس آپلود کردم و بعد کفم زد بالا رفتم یکم بی بی سی نگاه کردم ببینم فیلم سوپر جدید فردا صبح چی پخش میکنه که دیدم نه باحاله نشتسم تا خطبه آخر نماز جمعه رو نگاه کردم و همینطوری که یارو خطبه میکرد گشنم شد یه نوشابه خانواده رو با یه لیوان شیر خوردم واسه اینکه هضم شه یه دوغ از روش و پشت بندش یه لیوان کمرباریک شربت آبلیموی دیشلمه تلخ زدم تو رگ و بعد نمازم رو تندتند تا سرد نشه خوندم وگفتم تو این ماه نزول برف یکم از این جلد دوم قران بخونم ولی بدمصب نمیشه آخه تا میامدم تلاوت کنم هی بهم وحی میشد که فرق آوارد و داف با فنچ و تک پر چیه که چشم خورد به عکس این پسره کریستین اگیولرا رو کنچ اتاق بد مصب اصلا یه چیزی تو مایه های حامد کرزایه تو فیلم پلنگ صورتی همون قسمت که داستین هافمن خودش رواز بالای اون جزیره پرت میکنه پایین و بعد اون زنه پاپیونش رو براش محکم میکنه ، ولی یادش بخیر همین روزا بود اون قدیما فردا که دعوا شد و ما کم بودیم ، پنجاه نفر بودیم اونا زیاد بودن دو نفر بودن آخ خوردیم آخ خوردیم که دیگه واسه حتی یه ریف پیازم جا نداشتیم ولی این یارو علی کبابی هم شورش رو در آورده مرتیکه هر دفعه کره رو کمتر میکنه ، اه حالم بهم خورد این برفم یا نمیاد یامیاد فردا میاد که آفتاب دیروز بود ، اخه رهبر گفت که طوری نشود طوری که طوربدی بشود لاکن ما هر چه داریم از این جنیفر لوپز داریم که مراببوس را خوانده ولی نه اون یاروخره تو شهر قصه میگفت آخه من خیلی خرم ، کجاست که ببینه من خرترم ، درست همون لحظه که دختره رو بغل میکنم حس جنسیم میره گم میشه فک میکنم سنگ توالت بغل کردم وقتی میگه به چی فک میکنی بعد کلی فکر میگم به فرق چیپس سرکه نمکی با ماست موسیر ولی بد جوری تریپ قصه شدما ، قیافم شبیه ..ر بعد از ..ق شده ولی خب من نفهمیدم این ملت چرا الکی الکی هی تو بوق میکنن که ما عاشقیم ، من که نفهمیدم اینا چه جوری عاشق کم کم داره دیشب صبح میشه فردا بزا بینم چند روز دیگه این فرجه امتحانا تموم میشه!


چار سیخ عرق / چهارصد گرم کالباس / تو کافه عباس ، با مهوش رقاص / با تیغ ژیلت میکشند ما را / ما زن میخایم یالا ، ما زن میخایم یالا!!!

این حس قدیمهایمان به وجود مبارکمان دست داده ، کلی گشتم تا این نوشته را از آرشیو صحبت حکام پیدا کنم ، هی هی روزگار ، جوان که بودیم!


دلتنگم ، نان قندی کوچک من باش ، دربدرنامه را خواندم چقدر خوشمان آمد ، خوش به حالش ، ملت چه عشقهایی داشته اند قدرتی خدا!

یک حالت غمناک کم گوارایی دارم که نمی شود گفت ‍!

از من از برنامه نویسی هیچ خوشم نمی آید ولی خیلی دوست داشتنی است!

به چه امیدی زندگی میکنم؟
چه میخواهم؟
چه خواهد شد؟چقدر د ل ت ن گ م

6 comments | Permalink

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

فروغ هستی

یک کتاب هنگامی که خوانده می شود موجودیت می یابد. واقعه ای پرشور میان دو نفرکه به هم علاقمندند، خواندن یکی توسط دیگری است، به هنگام خواندن ِ دلی ، دل ِ دیگری نگاشته می شود و به طریق اسرار آمیزی به کمک زمان ، گام به گام از جملات سرشار غنی می شودو جان می یابد. آنگاه دل شکسته در کام مرگ فرو می غلتد. تا آخرین دم ، می توان متن ِ کتاب را تغییر داد و تا وقتی دل می تپد می توان به مفهوم واقعی دست یازید.

2 comments | Permalink

دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۵

World Spirit

دنیا دائما تغییر میکند ، تعجبی هم ندارد.
تعجب نمیکنی که تعجب ندارد؟

9 comments | Permalink

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۵

دنیای سوفی

هیلده ء عزیز ، اگر مغز انسان چنان ساده می بود که ما از آن سر در می آوردیم ، هنوز چنان احمق بودیم که هیچ از آن سر در نمی آوردیم...

دنیای سوفی کتابیه که موقع خوندنش هی از خودت میپرسی لعنتی چرا ، چرا تا حالا نخوندمش؟!!

4 comments | Permalink

شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۵

مارگوت بیکل

پنجه درافکنده ایم
با دست های مان
به جای رها شدن .
سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردن شان .
عشق ما
نیازمند رهایی ست
نه تصاحب.
در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه.

8 comments | Permalink

پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۵

کات

اینک زمان رفتن است
هر یک از ما به راه خود می رود
من به سوی مرگ
شما بسوی زندگی
کدام یک بهتر است؟
تنها خدا می داند ..

مرحوم سقراط!



به این نتیجه رسیده ام که بحث باید تمام بشود ، خوب جوری پیش نمی رود ، البته من میدانستم و آغازشم هم به میل من نبود ...
آذر باید بیشتر فکر بکنم ، پیشنهادم بحث حضوری است ، امتحانها را که دادم می آیم پیشت حرفهایمان را می زنیم و اگر لازم شد می نویسیمش ( به خدا این بار میام!) من یک مرضی دارم که باید مطمئن شوم که طرف هدفش دیالکتیک است تا آن وقت اگر نظری داشتم وارد بحث می شوم در غیر این صورت تنها کاری که همیشه میکنم " بله دوست عزیز ، تو درست میگویی " است و بس !

خیلی اگر ساده بخواهم جمع بندی بکنم نظرم را باید بگویم:
ترکها در ایران مطالباتی دارند که به نظرم خیلی بدیهی است و تحقق این مطالبات هیچ مشکلی را برای کسی درست نخواهد کرد ، اما بدست نیاوردن این مطالبات بدیهی به علت حماقت حکام ، دارد به بد جاهایی می کشد ...

من از این انحراف که مسئول اصلیش سیاستهای غلط است نگرانم ، یکی از دلایل وارد شدنم به این بحث هم شناساندن همین مطالبات بود که ناتمام ماند...
اما برای همه ء ما ، مخصوصا برای آنهایی که ادعا می کنند کشورشان را دوست دارند بهتر است این مطالبات را بشناسند ، با عقل خود بسنجند و اگر به این نتیجه رسیدند که بدیهی است برای تحققش تلاش کنند تا کار به جاهای باریک نکشد...

اما یک توضیحی که نمی دانم درست است یا نه ،برای آیسان که امروز گفت اینچنین برداشتش می شود که خود را ترک نمیدانم یا اگر می خواست ساده تر بگوید عارم می آید و دیگر دوستان....

واقعا نمی دانم که ترکم یا فارسم یا چه هستم‍!
من فقط می دانم هر چیز بهتر و دلپسندتر را دوست می دارم حال از هر فرهنگی که میخواهد باشد ...

مثلا یکی از مطالبات اصلی ترکها وجود رشته ء ادبیات ترکی در دانشگاه و حق تحصیل در این رشته است و این با وجود بیش از سی میلیون ترک در ایران و چندین کشور ترک زبان در دنیا وقتی که حتی دانشگاه آزاد رشته ادبیات هواسیلی دارد چیزی کاملا بدیهی به نظر می رسد ...
اما برای من اصلا این مهم نیست ، نمی دانم گفتنش درست است یا نه ، بی بی سی چندی پیش تحقیقی دانشگاهی را منتشر کرده بود که هر ساله چنصد زبان در دنیا منقرض می شود که زبان فارسی را هم تا صد سال آینده شامل خواهد شد ، حال این شاید برای خیلی از وطن پرستان ناراحت کننده باشد اما برای من خیلی هم خوشحال کننده است و کلی دلم میخاست صد سال دیگر بدنیا امده بودم! مگر ما چند سال زنده ایم ، من دلم میخاست حالا که زبان روز دنیا انگلیسی است زبان من هم انگلیسی بود ، گفتم که هر چه سودمندتر بهتر ، هیچ هم نه درک میکنم نه دوست دارم کسانی که می گویند خط و زبان ملی و این قبیل چرندیات ( البته به نظر من )!

یک چیز دیگر ، بالاخره روزی خواهد رسید که این دنیا مرز و محدوده ای نخواهد داشت ، چطور که اروپا جایی که مهد جنگهای نژادی بود دارد به آن نقطه می رسد ، چه خوب بود اگر ما هم اگر آن دنیا را نخواهیم دید با همان دید لا اقل زندگی میکردیم!

اما توضیح آخر ، معتقدم آزادی بیان و فکر حد و مرز ندارد ، یادم هست در وبلاگ قبلی ام برای دوستی نوشتم که در امریکا پنج میلیون نفر تی شرتی می پوشند که رویش نوشته شده " رئیس جمهور من احمق است ، ببخشید من به او رای نداده ام " چقدر رویایی بود که کشور ما هم به آن حد از آزادی می رسید ...

اما آزادی داشتن آستانه ء تحمل بالایی می خواهد که جوامع غیر دمکراتیک فاقد آن هستند ، ممکن است که ما از کاریکاتوری خوشمان نیایید و یا اصلا ناراحت بشویم اما من اعتراض و سرکوب هیچ فکر و اندیشه ای را نمی پسندم ، چه درستش و چه غلطش ، اما افسوس که در کشوری زندگی میکنم که در آن همه چیز مقدس است ، از نانی که میخورم تا هوایی که استنشاق میکنم...

:(


aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007