سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۸

نجف آباد

وسط همه این وقایع من یاد این افتادم که :

7 سال پیش همین وقت سال صبح جمعی بود تو اصفهان که داشتم قدم میزدم و فکر میکردم برم کجا
کوه صوفه؟
برم یه زیر پل قلیون بکشم؟
قدم بزنم تا ظهر و بااولین بریونی فروشی که باز کرد بشینم به چاق سلامتی و تنگش ریحان و ...

بعد نمیدونم چی شد همینجوری الکی الکی سوار ماشین شدم و رفتم نجف آباد...

هنوز که هنوز احساس میکنم یکی از دلگیرترین و غریب ترین روزهای زندگیم بود تو یکی از غریب ترین شهرهای ایران ...

ورودی شهر بزرگ نوشته بود به شهر شهیدپرور نجف آباد خوش امدید و اگر اشتباه نکنم همون اول شهر گلزار شهداشون بود که نصف شهر رو پوشش میداد
بعد راه به راه تابلوی وزارت اطلاعات و شماره ای که شماره و تشویق میکرد زنگ بزنید با یه عالمه زن چادری و یه شهر کاملا سنتی که اصفهان سنتی پیشش جوجه بود...
من الان در این لحظه خاص با هیچی کار ندارم ها
فقط میخاستم بگم اون جمعه هفت سال پیش من با خودم فکر کردم این شهر یه کمی زیادی شهید نداده؟
بعد خوب بحث منتظری داغ شده بود دوباره که من به سرم زده بود از اصفهان برم نجف آباد حالا تاریخها یادم نیس که قبلش داغ شده بود یا بعدش یا کنارش!
ولی داغ شده بود و من اون روز که اون شهر رو متر کردم به بعضی از کوچه هاش سر زدم و احساس کردم غم این همه شهید روی دوش این شهر سنگینی میکنه
بعد دلم میخاست یکی بود که بهم میگفت این همه شهید اصلا زیاد نیس و بیخود به نظرت اینجوری آمده و هیچم دلیل اینکه این همه از این شهر شهید شدن وهی فرت و فرت رفتن جبهه آیت الله منتظری نیستش ...
بعدش ولی خوب شهرغمگین بود ولی ، البته شایدم من غمگین بودم هیچ معلوم نیس ، شاید همون موقع که من بار غم شهر رو توی اون صبح جمعه به دوش میکشیدم یه دختر و پسری همدیگه رو توی همون شهر داشتن میبوسیدن و فکر میکردن که چقدر شهرشون مثه خودشون خوشحاله نمیدونم ولی ، چه بعد از اون صبح جمعه ، چه هر وقت میشنفتم نجف آباد شلوغ شده و یه فسقله بازارش رو فرتی بستن به نظرم میمومد که این شهر بیشتر از سهمش خسته اس... که پشتش خم شده از بار این همه شهید و آیت الله ای که اسیرش کردن بعد دیشب که میگفتن :
منتظری منتظری ، آزادیت مبارک
احساس کردم مثه بادکنکی باید باشه نجف آباد الان که ولش کنی میره بالا
سبک شد بالاخره انگار

1 comments | Permalink

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۸

چیزه چیزه


یکی از تصویرهای شبهای انتخابات و مناظره که از ذهنم پاک نمیشه


تبریز - بعد از مناضره ء احمدی نژاد - موسوی هر جا رو نگاه میکردی - هواداران میرحسین در کلونی های غیر قابل شمارش

ترافیک قفل و یک گوشه یک جمع محقرانه - چند تا بسیجی مفلوک با پیرهنهای یک دست قرمز و تنگ که که به شلوارهای عمدتا خمره ای هیچ هم خوانی نداشت ، پرچم ایران به دست به لهجه ء خیلی غلیظ به فارسی :

پرونده ها رو میزه ، هی میگه چیزه چیزه .
پرونده ها رو میزه ، هی میگه چیزه چیزه.

تصویرمضحکی از چند مفلوکی که با لهجه ء غلیظ ترکی دارن لهجه ء یکی دیگه رو به سخره میگیرن...



1 comments | Permalink

سارا . ت

من دوست میخام باسه پیری کوری ، شوهر واسه روزای تعطیله خوبه که باش بری پیتزا بخوری دنگت رو ندی.

3 comments | Permalink

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

پسر خوب

....
نه بابا پسر خیلی خوبه ، همون هفته ء سوم خاستگاری کرد!

من : بعد از حتی چند روز...:))))))))))))))


aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007