شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۳

تیتوتکا

نه ، باید اعتراف کنم که این یکی دیگر صددر صد تقصیر خودم بود! الان که بعد از سالها به یادش افتادم باز هم دلم میخواهد زار بزنم !
شب قشنگی بود ، شیک و پیک کردم و به خودم عطر زدم و مثل دون ژوان به وعده گاه رفتم! تیتوتکا یک ویلایی ییلاقی داشت ، زیباست و جذاب با ساق پاهایی خوش تراش و شهوت انگیز و البته بسیار بسیار ثروتمند و مرا گربه وار دوست داشت! تحصیلاتش هم بدک نبود! الان برایت ماجرای آن شب ، آن شب لعنتی که باعث شد او را از دست بدهم را تعریف میکنم:

همین که به ویلایش رسیدم ، دیدمش زیر کاج کنار نیمکت مورد علاقه اش نشسته ، همین که مرا دید شتابان به استقبالم آمد....

آه ، آیدینم ! راستی که بسیار سنگدلی ، چطور میتوانی مرا به انتظار بگذاری؟!تو که میدانی دلم چقدر برایت تنگ میشود!

دست قشنگش را بوسیدم و با قلبی لرزان و دلی ترسان به کنارش نشستم! ..اممممم تیتوتکا ، باید با شما حرف بزنم...

آه ، چه خوب....من ، من ، میدانی آیدین مدتهاست منتظر این لحظه اممم!
خب تیتوتکای من ، چه بگویم ، رنگ رخسار گواهی میدهد از سر درون ، دوستتان دارم والسلام! آنقدر دوستت دارم که اگر تمام رمانهای عشقی دنیا را یک جا جمع کنید باز هم نمیتوانید آنچه را در من میگذرد بدانید!
تیتوتکا: چه بگویممممم؟
آیدین: آه ، خدای من ، نکند میخواهید جواب رد بدهید؟!
تیتوکا: چرا جواب رد!
....دیگر نتوانستم صبر کنم ، هر دو دستش را گرفتم و دیگر کاری نداشتم جز انکه لبهای ظریفش را دیوانه وار ببوسم! اما درست در لحظه ای که تیتوتکا بطور یقین در مشتم بود ، شیطان لعنتی عنان زبانم را گرفت و به حرکتش در آورد ، ناگهان به سرم زد در مقابل زن آینده ام خود ستایی بکنم ،هوس کردم اصول اخلاقی ام را به رخش بکشم ...بگذریم به درستی نمیدانم چه گندی زدم وقت میدانم جفنگ گفتم ،مثل همیشه ، این زبان لعنتی من که شروع به حرکت میکند دیگر ایستادنش با خداست! تا آنجا که یادم هست به او گفتم:
میدانید من که هستم؟! من مردی هستم بلاگر!من آدم متمولی نیستم ، آه در بساط ندارم ، اما بلاگرم! من به فقرم ، به بلاگم که دات کام نیست! خو گرفته ام و از این بابت اصلا احساس ناراحتی نمیکنم ، اما شما ، شمایی که تا بحال مزه دات کام نبودن را نچشیده اید! شمایی که کم شدن پهنای سرورتان را چیزی در حد یک مصیبت میدانید ، بله شما! شما به هیچ وجه نمیتوانید با بلاگر بزرگی مثل من زندگی کنید!...
تیتوتکا: اما ، اما آیدینم ، من که خودم پول دارم ، میتوانیم....
ها ها ها ، بی فایده است! کافیست تا چند سالی بگذرد و کفگیر به تهِ این دیگ بخورد ...و بعد؟! فقر! سیل اشک! ...برای در افتادن با فقر و احتیاج و ادامه بلاگ نویسی باید اراده پولادین داشت! فکر کنید ، تیتوتکای تیتیش مامانی! فکر کنید و اگر در خودتان نیرو و اراده همگام شدن با من را دارید قدم به جلو بگذارید وگرنه از سر راهم کنار بروید!!!آنگاه به پا خواستم و باز ادامه دادم! بی اختیار شیفته حرفهای خودم شده بودم و اصلا نمیدانم که چه میگفتم! تا اینکه....

تیتوتکا برخواست ، و در حالی که قطره های اشک روی گونه هایش میدرخشید! گفت : من موجودی هستم نازپرورده ، و نمیتوانم جفت شما باشم ، حق با شماست ، اگر با شما ازدواج کنم در حکم آن است که شما را فریب داده اممممم!!! و دستش را با حالت غم انگیزی تکان داد و ناگهان اضافه کرد ، آیدین من لیاقت شما را ندارم! خداحافظ!!!
این را گفت ، و دستش را با حالت غم انگیزی تکان داد و هق هق کنان رفت! و من ابله وار سر جای خودم مات و مبهوت ایستاده بودم و حتی نمیتوانستم به این فکر کنم که چرا این کار را کرده ام ...گند زده بود گند!

آری ، تیتوتکا هم رفت ، و با رفتنش ، دستهای من با اینکه بعد از او هم بارها در دستهای دیگر گره خورد ولی دیگر هیچ وقت گرم نشد ، سرد باقی ماند ، ســـــرد ، سرد و سرددددددد.

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007