زیاد از اون روزها نگذشته ،روزهای حمله امريکا به عراق رو ميگم ،اون رمثل همه خونهای ديگه بحثهای سياسي تو خونه ما هم بازارش گرم بود والبته همش تضاد بين وزها من و بابا که مخالف سرسخت امريکاست بود ، اون اينقدر از جنگ تهيج شده بود که از صبح تا شب پای تلويزيون لاريجاني می نشست و اخبار جنگ رو تعقيب ميکرد و با توجه به منبع خبری من که اغلب بی بی سی هست افکار ما هم بيشتر مبضاد ميشد ، اون خواب شکست امريکا رو ميدید و واينکه ويتنام تکرار ميشه و اينکه يه ملتی تصميم گرفتن کشته بشن ولی تسليم امريکا نشن؟!!!!!!!!!و اين طرف من خوشحال بودم از اين جنگ و مطمئن از شکست ارتشی که پايگاه مردمی نداره وديديم که صدام مثل همه ديکتاتورهای ديگه وقتي ديد در خطر جمع کرد و رفت و اون همه سر و صدای طبل دروغينش چه زود خوابيد....اما يک چيز اينجا واسه من باقی موند و اون اينکه چرا ما و پدرانمون اینقدر با هم طرز فکرمون فرق داره انها انها انقلابی رو به اميد استقلال ملی به وجود آوردن که نه تنها استقلال ملی براشون نداشت که حتی استقلال خصوصيشون رو هم از اونها گرفت همینها بودن که به یه قانون اساسی مزخرف رای 98/ دادن و آیا جوابی واسه اين کار دارن ؟نتايجش گريبان ما رو گرفته ،من خيلی عاشق امريکا نيستم ولی حداقل می دونم که اونها لا قل با استقلال شخصی من کار ندارن ...........داشتم به اینها فکر می کردم که مقااله بهنود رو ديدم بهنود که خودش از نسل قديمه و من خيلی دوستش دارم ، دليل اين تفاوت زياد در بين دو نسل رو از شرايط خاص اون زمان ميدونه و ميگه که:دنيائی که نسل پيش در آن زيست از ديد امروزيان ناباورانه دلتنگ است، اما شور و قهرمانی و باور داشت و دنيای امروز که به آن سختی و دلتنگی نيست آن شور ندارد، ولی بی باور هم نيست، باوری ديگر دارد، به انسان می انديشد و بسيار می انديشد از قضا اما به زبان خود و نه زبان گذشته .اين دنيا قهرمانان خود را دارد، قهرمانانی که هيچ شباهت به چه گوارا و شن چوی کره ای و حتی ژان مولن فرانسوی نمی برند، از بريگاد سرخ و بادرماينهوف که به کلی جداست و خبری از بابی ساندز هم ندارد و از بن لادن هم نه به دليل آن که ترميناتور معاصر شد بلکه به آن دليل که عامی و عقب اقتاده اش می پندارد متنفر است.گفتگوی اين دو نسل دشوار است ، به باورم از گفتگوهای هر دو نسل ديگری در پشت سرمان سخت تر. سرعت زمان، اين دو نسل را به اندازه قرن ها، در خواست و در منطق و در زندگی از هم دور کرده است. جهان به اصطلاح پيشرفته که خطر ناهمزبانی دو نسل را ديده برای آن راه حل هائی دارد و از جمله متفکرانش هستند که همچون سيم رابطی عمل می کنند، مثل فرهنگ لغت، و زبان اين دو نسل را به هم می رسانند و فاصله هايشان را با همه دوری به هم نزديک می کنند. اما در اين جهان که ما در آن قرار داريم گفتگو با خشونت همراه می شود، و من حتی گفتگوی بن لادن و ملاعمر را هم از همين دريچه می نگرم که نمی دانند با هر تيری که رها می کنند وسيله تازه ای در اختيار دشمن می نهند که زير پايشان را با خشونت و تندی بيشتری خالی کند. اصلا اين نوع گفتگو، مخصوص جهانی است که گذشت.ديگران را رها کن که گويا تکليف خود می دانند و از خم ها به آرامی می گذرند، ما چه کنيم . به باورم در خلاصه ترين وجه، نسل تازه برای شناختن خود و برای شادی بيشتر هم که شده و برای آن که هر صبح دسته گلی برای خود بفرستد بايد حکايت نسل سوخته را بخواند و مبادا که خود را سوخته بگيرد که اقبالش همين بس که زنجيرهائی بر گردن انديشه خود ندارد و می تواند بی مانع خود را بسازد و با دانستن زبان تازه در خانواده جهانی جا بگيرد. اما نسل سوخته را اگر هنوز فرصتی هست به جای پرخاش و به سخره گرفتن جوانان که به زبان تازه سخن می گويند بهتر کار آن است که حکايت خود را آن چنان که بود بگويند و از حکايت خود چراغی بر افروزند برای فرزندانشان که هر چه زودتر حلقه از گردن باز کنند. اين جا از قضا بهتر آن باشد که سر دلبران گفته آيد در حديث دلبران. وگرنه ديگران، حديث را چنان خواهند نوشت که شوری و شوقی در سر ها و دل ها به خواندنش نمی افتد. حالا در حقيقت، حديث درد مرا جز منی نمی داند که آن چه در همه بازار نيست مشتاقی است