سلام...
حس غريبيست...ميدانم...خستگيهايم شايد تنها ميهماناني هستند كه از برهنگي سفره دلم شكايتي ندارند...تمام ميهمانانم رفتند...و سفره ام جز تكه اي شعر ،هيچ ندارد....نه منطق ، نه عقل ، نه انديشه....حس است و حس است و حس....و فرياد است كه در بسته هاي ناله به ديگران هديه مي كنم....سفره ام جز خستگي ميهماني ندارد....در طلوع ،همه شادند كه روزي نو به آنها سلام كرده ومن غمگين از اينكه تا ساعتي ديگر شب مي آيد....اما ديگر به شب عادت كرده ام...شب را دوست دارم....در شب كسي اشكهايم را نمي بيند....اينجا جام اشكهاي من است...اينجا هميشه شب است....اينجا شب يلداست.....