چهارشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۲

آوای وحش

اولین کتابی که خوندم ، آوای وحش جک لندن بود ، نسخه بچگانه اش ، هیچ وقت یادم نمیره که چقدر خوشحال بودم و شوق زده ...خوشحالم که هنوزم هم از بهترین کتابهایه که خوندم ....امروز همین طوری تلوزیون رو روشن کردم و دیدم فیلم آوای وحش جک لندن رو پخش میکنه ، دیدم و لذت بردم و چقدر یاد اون روزها افتادم ..بعداز خوندن آوای وحش من به مرور یکی یکی کتابهای جک لندن رو خوندم ...حس و روحی که در این کتابها هست در کمتر کتابی میشه پیدا کرد ، یه حس ناب ...حسی که نمیشه گفتش ....
همیشه یه سگ هم تو متن داستان قرار داره ، درست مثل زندگی من که همیشه یه حیونی بهترین رفیقم بوده ، من تو این 22 سال هیچ وقت نتونستم رفیقی به صمیمیت گربه هام ، یا مارمولک و موش و ...هزار تا چیز دیگم پیدا کنم ، نمیدونم چرا ولی شاید چون دروغ گفتن رو بلد نیستن ،
وقتی که خیلی داغون باشم یک ساعت تموم با گربه ام حرف میزنم!! هیچی نمیگه ! فقط آروم و صبور گوش میکنه و با باز و بسته کردن چشمهاش حرفهام رو تایید میکنه واگر بی هیچ حرفی سرش رو بندازه و بره میفهمم که دارم چرت و پرت میگم ! من صداقتی رو که در این چشمها هست ، هیچ جای دیگه پیدا نکردم ... یه صداقت پاک و بی ریا و پراز محبت!!!
یه جورایی دلم بدجوری گرفته ،دلم میخاد که گریه کنم ولی جرائتش رو ندارم ، شاید چون از بچگی فکر کردم گریه مال دختراست !! هیچ وقت جرات نکردم تو تنهاییام هم حتی گریه کنم ....میدونی من دلم میخاد الان برم ، برم وسط یه جنگل پرت و دور افتاده یه کلبه درست کنم رو به دریا ، همه دوستام هم بتونن بیان اونجا ، همشون ، اون کلاغه که بچه ها با سنگ زده بودن بالش شکسته بود و با اینکه همه انگشتامواز بس نوک زد که از شیار همه ناخونا خون زده بود بیرون ولی من پانسمانش کردم و وقتی خوب شد ولش کردم ، هیچ وقت یادم نمیره ، وقتی ولش کردم اولش نمیتونست پرواز کنه ولی بعد از یکم که تونستبرگشت و نشست روبروم هی قارقار کرد ، از اون روز تا حالا هیچ کس ازم اینقدر با محبت تشکر نکرده وباز یادم نمیره اون موقع برای اولین باربود که گذاشت نوازشش کنم ،اول از همه میام تورو پیدا میکنم کلاغ خبرچینم ، بعد باهم میریم دنبال تاپی ، همون سگ پاکوتاهی که وقتی از مدرسه برگشتم خونه گفتن که رفته ...! من هیچ وقت باورم نشد و تا صبح موندم دم در منتظرش ....ولی نیومد ، بیجاره حتما اونم زیاد منتظرم شده!!
بعد تو بالا سرمون پرواز میکنی و من راه میرم و تاپی هم بو میکشه و مسیر رو برامون پیدا میکنه ، میریم دنبال همه رفقای قدیم ، مرغ عشقهای که یاد گرفته بودن خودشون برن پرواز کنن و شب برگردن تو قفس ، قناریا و فنچکا و اون قرقیه که مرغ عشقم رو خورد ....همه رو بر میداریم ، اون موش سفید ه همون گوش دراز اونم پیدا میکنیم ...الان فک کنم کلی زن و بچه دار شده باشه!! آخ یادم داشت میرفت اون خرگوش آلمانی رو هم باید پیدا کنم ، و بعدش یه دوجین گربه و اون سنجاب وجوجه تیغیه ولاک پشت و ....همه رو برمیداریم ، کلاغ جون میبینی خودمون یه خانواده بزرگیم واسه خودمون ...همه رو پیدا مکنیم و میریم به یه جنگل سبز و با صفا جایی که هیچ آدمی پاشو به اونجا نزاشته باشه تا اثری از بوی گندش مونده باشه ازدنیای جدید هم هیچی با خودمون بر نمیداریم جز یه قلم وکاغذ برای نوشتن راستی ، چیزی که اینجا امکان شکل گرفتنش نیست ....


aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007