یکشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۲

حرفی ندارم که بزنم ُ حرفها رو بايد گذاشت برای دزدان پارچه به سر سيه پوش ...فقط خيلی حس دلمردگی ميکنم ...حالم رو اين تلويزيون با اين اخبار کمک رسانيش بهم ميزنه ....

مردم شهر سياه ،خنده هاشان همه از روی ريا ست.و به غير از دو سه دوست،‌که هر از گاهی چندلب جويی بنشينيم و زهم ياد کنيم،‌دلشان سنگ سيا ست.ما در اين شهر دويديم و دويديم ، چه سود؟هر کجا پرسه زديم، خبر از عشق نبود.و تو ای مرغ مهاجر که از اين شهر گذر خواهی کرد؛نکند از هوس دانه گندم به زمين بنشينیگندم شهر سياهنسلش از وسوسه شيطانهاست.


aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007