حرفی ندارم که بزنم ُ حرفها رو بايد گذاشت برای دزدان پارچه به سر سيه پوش ...فقط خيلی حس دلمردگی ميکنم ...حالم رو اين تلويزيون با اين اخبار کمک رسانيش بهم ميزنه ....
مردم شهر سياه ،خنده هاشان همه از روی ريا ست.و به غير از دو سه دوست،که هر از گاهی چندلب جويی بنشينيم و زهم ياد کنيم،دلشان سنگ سيا ست.ما در اين شهر دويديم و دويديم ، چه سود؟هر کجا پرسه زديم، خبر از عشق نبود.و تو ای مرغ مهاجر که از اين شهر گذر خواهی کرد؛نکند از هوس دانه گندم به زمين بنشينیگندم شهر سياهنسلش از وسوسه شيطانهاست.