چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۳

نینوتکا...!

سینای عزیزم ، بدون شک میدانید که حرفه من بلاگری است ، این آتش مقدسی است که خدایان در سینه ام افروخته اند ، و من معتقدم حق ندارم دست به قلبم بزنم !
کافیست کیبورد را از دستم بگیرند تا بمیرم ! اما شما البته میدانید که کرهء خاکی برای بلاگرها جای مناسبی نیست! این درست که زمین جایی بس بزرگ است با این وجود یک بلاگر جایی برای زیستن در آن نمیابد ! من نوع بشر را به دو دسته تقسیم میکنم : بلاگرها و حسودها!
دسته نخست مینویسد اما دستهء دوم از حسادت می میرند و به دسته اول نسبتهای ناروا میدهند ، من از دست حسودان مرده ام ، میمیرم و خواهم مرد! لعنت ابدی بر آنان باد...
مدتی بود با نینوتکا گرم گرفته بودم ، ( او اکنون زن مدیر عامل پرشین بلاگ است!) ...نینوتکا نویسندگی و بلاگری را در وجود من دوست داشت ، به اندازه خود من به رسالتم ایمان آورده بود و خویشتن را در آرزوها و رویاهای من انباز می دانست ! من مینوشتم ، به یاد او به فکر او و به عشق او و او تمام نوشته هایم را میخواند با شوقی تمام نشدنی و خویشتن را در آروزها و رویا های من انباز میدانست !
بقدری به او دلبسته بودم که میپنداشتم اگر روزی او نباشد بی شک من هم نخواهم بود ، تمام دنیا را در مردمک چشمان سیاهش میدیدم ، به راستی تمام دنیا را ...ساعتهای متمادی پاییز ، دست در دست هم راه میرفتیم و با زبان سکوت تمام تار و پود دنیا را برای هم میگفتیم ، به راستی که دنیا را جز با او و برای او نمیخاستم .....
روزی یکی از نوشته هایم را سخت پسندید و از من خواست آنرا به چاپ برسانم ، نوشته ام را برای هفته نامه ء Time فرستادم و قاعدتا می بایست دو هفته بعد جواب مجله را دریافت میکردیم ، بالاخره شماره دلخواه مجله رسید ، با عجله ورقش زدیم ، در ستون نامه ها نوشته بودند : وبلاگشهر – آقای آیدین بلاگ اللهی ، درنوشته ای که برای ما فرستاده بودید ، حتی یک ذره هم استعداد نویسندگی مشاهده نشد ، پولتان را بیهوده صرف تمبر نکنید و ما را آسوده بگذارید ، توصیه میکنم به سرگرمی دیگری مثلا گل کوچیک بپردازید!!!!

نینوتکا لحظه ای به فکر فرو رفت و خمیازه ای کشید و گفت:

آیدین ! خوب شاید واقعا هم استعداد نداشته باشی! هر چه باشد آنها بهتر از من و تو تشخیص میدهند ...

ها ها ها ، به نظر شما چه طور است؟! به همین سادگی ، آنهم بعد از آن هه شب زنده داریهای عاشقانه که همه و همه به نوشتن و خواندن سپری شده بود!
آری او در ضمیرش به دنیای حسودان تعلق داشت ، مثل تمام همجنسانش ! مرا با درد خود تنها گذاشت و رفت ، او رفت و منی که همیشه فکر میکردم با رفتن او خواهم مرد ، نمردم ، ولی:
از آن روز تا به امروز پیر شده ام بس که مرده ام...:(..
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

فغان هر چند در فصل و فضای ديگری دارم نصيبم لاجرم باشد٬همان آزار و حرمها
همان نسج است کز آن من قبای ديگری دارم
سياست دان شناسد کز چه رو من نيز چون مسعود
هر از گاهی مکان در قصر و نای ديگری دارم
سياست دان نکو دان که زندان و سياست چيست
اگرچ اين بار تهمت ز افترای ديگری دارم
چه بايد کرد؟سهم اين است٬ و من هم با سخن باری

بیشتر از یک سال میگذره ، بهنودی دیگر تازه راه افتاده بود ، در صفحه نظراتش ، نظری نظرم رو جلب کرد! و وارد بلاگش شدم ، برام خیلی جالب بود ، شاید شاید اگر من هم خاطرات مادر مینوشتم خیلی به این شبیه میشد ... در هر صورت ، الان ریحان رفته انگلیس ! یعنی به اصطلاح فرار مغزها کرده و یکم دلش کفک زده اونجا ! احتمالا حق هم داره ، یهو جدا شدن از همه چی سخته ، باسه همین ، قراره از این به بعد ، هر روز با گزارش ما رو مستفیذ کنه ، کسایی که گزارشهای ریحان رو در شرقیان خونده باشن ، هیچ وقت بلاگش رو از دست نمیدن... http://www.jahangardm.persianblog.com

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007