سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۳

آی زکی آی زکی آی زکــــــــــــی

آی زکی


میگن رضا شاه بعد از تبعید هر روز پله های اتاقش صد دفعه بالا و پائین میکرده و میگفته : اعلیحضرت قدر قدرت ، قوی شوکت ......آی زکی ، آی زکی ، آی زکی...

یه جورایی حس همدردی دارم باهاش این روزها ولی نمیدونم چرا!



دلم تنگ نیست ، یا شایدم هست ، نمیدونم ولی هر سازی که میبینم بدجور بد آهنگه! روزهام به سرعت میگذرن ، خیلی خیلی سریع ، جوری که بیشتر مواقع نمیدونم چند شنبه است ، خسته نیستم ، یعنی اینجوری فک میکنم ، یه حس بی تفاوتی عجیب دارم ، یگان ویژه ها رو که مثه مور و ملخ تو خیابونا ریختن میبینم یاد سربازکرگدنهای کارتون رابین هود میوفتم و بدجوری دلم برا اون خرگوشه که رابین هود بهش تیرکمون داد تنگه ، اسمش چی بود؟
این تابستون اولین باری بود که رفتم سرکار ، کلی چیز یاد گرفتم ، یعنی خودم که فک میکنم دیگه با دو ماه پیش قابل مقایسه نیستم! خوبه ، یا شایدم میشه گفت بد نیست ، ولی وقت خیلی کم میارم و موندم دانشگاه که شروع شد چطور باید برسم ، صبحها که از خواب پا میشم میام اینجا با چند تا نرم افزار ور میرم و تا الان خیلی هاش رو تونستم کرک کنم با یکی از بچه ها هم شروع کردیم HTML رو میخونیم و برنامه ریزی کردیم تا عید به ASP برسیم ، هر روزهم تقریبا باید قیمت و مدل و کاتالوگهای لپ تاپها و پی دی آ های سفارش گرفته شده رو از اینترنت در بیارم که زیاد وقت گیره....خلاصه همینجوری میشه که میشه شب! شب که میرسم خونه مثه همیشه گربه هام میان به استقبالم ، نزدیکیهای خونه که میرسم تندتر راه میرم تا ببینمشون ، بعضی وقتها فک میکنم یعنی میشه آدمی هم باشه مثه گربهام که هیچ وقت دلم رو نزنه؟ وقتی که غذاشون رو دادم میرم شام میخورم و یکم آن لاین میشم و بعد میام تو اتاقم کتاب میخونم و میخابم و باز دوباره فردا!!

خیلی زود میگذره ، راستش عجیب زود میگذره ، ازجلوی سینما که صبح رد میشدم بعد از مدتها هوس کردم عکس هاش رو نگاه کنم ، بعد یادم آمد که امسال تابستون فقط یه بار رفتم سینما ، فیلم پیانیست رو با شوهر عمه ام دیدم و نیمه دوم فوتبال ایران وچین و دیگه اصلا تلویزیون ندیدم! تقریبا به غیر از صبح و شب یه ده دقیه یه شویی چیزی هیچی دیگه اصلا ندیدم! ولی دلم هم نمیخاد که ببینم ، از جلو سینما که رد میشدم فک کردم کاش یکی بود که باهاش الان برم سینما بعدش یکم دلم برا خودم سوخت ( حیف که گربه ها سینما دوست ندارن) ، حوصله مهمونی و تولد مسافرتهای یه روزه جمعه روندارم ، حوصله مجبوری خندیدن و مست کردن با کسایی که برام جالب نیستن رو ندارم ، فقط یه دو سه باری با مسعود ( شوهر خاله کوچیکم ) شبا نشستیم آبجو خوردیم و درد و دل کردیم ، روزهایی که خیلی کم بیارم دیگه میرم خونشون ، حیف که با خالم مثه قدیما حال نمیکنم ، اگه نبود بیشتر میرفتم اونجا! کلی دلم برا اون عیدی که خالم رو فرستادیم قبرس و بعد با مسعود دو نفری جیم زدیم شمال تنگه ، خیلی خوش گذشت ، دلم برا مسعود میسوزه ، اگه ازدواج نمیکرد خیلی خوشبخت میشد ، مثه تموم خانواده های دیگه ، ازدواج درست مثه یه قفس تنگ و تاریک میمونه که همه آدمکها با ذوق و شوق و هزار آرزو میپرن توش! کاش میتونستم بفهمم چرا فک میکنن با بقیه متفاوت خواهند بود و زندگی خوبی خواهند داشت!
مهر شده مثه اینکه ، یه پسره رو دیدم که داشت گریه میکرد برا کیفی که مامانش براش نمیخرید ، فک کردم که چقدر خوبه که آدم بتونه برا یه کیف گریه کنه ، یاد کلاس اولم افتادم ، چقدر خوب بود اون روز که رفتم مدرسه ، خیلی ها گریه میکردن ولی من خیلی دوست داشتم مدرسه رو ....

قدیما فک میکردم تاریخ مصرف آدمها تموم میشه ، ولی الان فک میکنم تاریخ مصرف زندگی تموم شده ، به هر طرف که نگاه میکنم جز خستگی و رخوت چیزی نمیبینم ، همه زده ، همه وا زده ، همه......

آی زکی آی زکی آی زکــــــــــــــــی

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007