مـــــــــیـــــنوتکا
دوست عزیز ، همانطور که گفتم ، من بلاگرم و در زندگی هدفی جز بلاگ نویسی ، این هدف عالیه ندارم ، مدتی بود برای رسیدن به آرامش از شهر و خانه دور شده بودم و در دهکده ای ساحلی اتاقی کرایه کرده بودم ، تا تنها و دور از هیاهو به هدف آرمانیم که بلاگ نویسیست بپردازم ، در مدت اقامتم در این دهکده ساحلی ، با مینوتکا آشنا شدم ، دختری بود بی نظیر ، در وصف نمیگنجد ، هم من هم مینوتکا ، همچون دیگر عاشقان! هر بار و هر روز اتفاق را راهنمایی میکردیم تا هر طوری که شده در سر راه هم قرار بگیریم ، هر روز با ایما و اشاره راز دلها به هم میگفتیم که خودت میدانی تا یک روز نامه ای به این مضمون از او به دستم رسید:
امشب ، سر ساعت 8 کنار جوی آب ، منتظرم باشید ، زیر درخت در انتظار شما هستم ، من هم دوستتان دارم ، ضمننا مادرم رفته به شهر ، به این ترتیب تا نیمه شب با هم خواهیم بود ، وای که چقدر خوشبختم ، با بی صبری منتظر غروب خورشید هستم ، خیلی خیلی دوستتان دارم (( مینوتکای )) شما..!
وای اگر سینا ، حال مرا بدانی! نیشم تا بناگوش باز شده بود ، مانند دیوانه ها در وسط اتاق پیروزمندانه شروع کردم به قدم زدن ، ....دوستم دارد ،دوستم دارد ، دوستم دارد ....ها ها ها ، وای که چقدر خوشبختم! دارام دیم دارام دیم دام دام دام ! د و س ت م د ااااا ر د....!! دارم دیم دوم دوم دام!
نامه را بار دیگر و بارها و بارها و بارهای دیگر خواندم و باز بارها بوسیدمش و گذاشتم توی کشوی میز ، بعد روی تخت دراز کشیدم و مرغ خیال را به پرواز در آوردم ، به همه چیز فکر میکردم ، به دوستی ، به عشق ، به وظیفه! ...
قیافه مینوتکا یک لحظه از نظرم محو نمیشد ، فکر میکردم و فکر میکردم واین زمان لعنتی هم انگار از لج من از جایش تکان نمیخورد! با خود گفتم کو تا ساعت 8 ، باید برای وقت کشی گلویی تر کرد! با همان دیدی که همیشه در خیال به مینوتکا مینگریستم به بطریها نگاه کردم و دست بکار شدم !
همین که سومین لیوان بالا رفت ، احساس کردم که در سینه و مغزم ، در هر دو چراغ روشن کرده اند ! گرم و روشن و سبکبال شدم ، وقتی چوب پنبه دومین بطری را باز میکردم با خود فکر میکردم او پایه گذار خوشبختیم خواهد شد ، مینوتکا همان کسی است که آرزویش را در دل داشتم...بله ، خودش است!
بعد از دومین بطری ، احساس کردم که چراغ را در مغزم خاموش کرده اند ، بااین وجود خوش و خرم بودم ، زندگی بعد از دومین بطری واقعا زیباست! سومین بطری را که باز کردم ، قسم خوردم که در کنار او من خوشبخت ترین مرد دنیام!
بعد از چهارمین بطری شروع کردم به فک زدن ، فک زدن بی انتهاااا!!
اوهوم ، میدانم او چرا عاشقم شده!! او در وجود من عاشق یک انسان برجسته است ، من یک انسان معمولی نیستم ، من یک بــلاگرم ! و هنگامی که چوب پنبه پنجمین بطری را بیرون میکشیدم دیوانه وار فریاد زدم ،من نابغه ام ، نابغه ه ه ه ! هنوز بطری پنجم تمام نشده بود که شروع کردم به داد و فریاد زدن ، .....نشانشان میدهم که من کی هستم! فقط فرصت میخواهم که دانشکده را تمام کنم ، من خادم بلاگ هستم ،! قبول نمیکنند؟! به درک! پس گورشان را گم کنند! او هم باورنمیکند ، به درک ، او هم گورش را گم کند! اصلا از همین الان شروع میکنم به بلاگ نوشتن! من ثابت میکنم! من ث ا ب ت میکنمممممممم!
آه ، احساس کردم یک کسی دارد تو چشمهایم جیغ میزند ، با تمام وجود حس میکردم دارم از بلندی پرتاب میشوم و چه لذتی! حس کردم دیگر نمیتوانم یک جا بند شوم ، باید به فضای آزاد بروم! کلاه به سر نهاده و ناخود آگاه به وعده گاه رفتم!
....
مینوتکا ، با دیدن من دوان دوان به استقبالم آمد....
آیدین ، آیدین ِ من ، من اینجا هستم!
بله؟
منم ، مینوتکا!
چی ، کی ، مینوتکا؟! دنبال کی میگردید؟!
...چه با نمک! حالا دیگر مرا نمی شناسید؟!
ببخشید ! خانوم محترم ، برای یک خانوم محترم خوب نیست این وقت شب مزاحم یک بلاگر شود!
چه با مزه! نمی دانستم استعداد هنر پیشگی هم دارید!
من ...من..من میخواهم بخوابم ، ...ولم کنید ، ..حوصله ندارم کاراهای پوچ و الکی بکنم!
...شما چه تان شده؟!
اصلا ..اصلا به شما مربوط نیست ، کسی حق ندارد در کارهای من دخالت کند ...همه تان احمقید ، شما هم احمقید ...من هم احمقم!
....خدای من ، مست کرده اید؟!
نخ ......ی ..ررررر ! پنج بطری که یک بلاگر را نمیگیرد ! بلند بلند خندیدم و خندیدم و بعد سر به زانو گذاشتم و به خواب رفتم!
....
خواب رفتید؟ خواب رفتید؟...( مینوتکا گریه سر میدهد در این لحظه!)
نفرت انگیز! پست! خوب شناختمتان ! پس بگیر! این را گفت و با دست ظریف خود پنج بار به پس گردنم کوبید و کلاهم را در زیر پایش له کرد!
---------------------------------
فردای آن روز نامه ای بدین مظمون برایش فرستادم:
بانوی رویاهایم ، از شما عذر میخواهم ، متاسفانه دیشب نتوانستم در محل قرارمان حاضر شوم ، شوق دیدن شما مرا سخت مریض کرده بود! قرار دیگری تعیین کنید، کسی که همیشه به شما فکر میکند ، آیدین ِ تو!
پاسخ چنین بود:
کلاه تان هنوز همانجاست ، میتوانید پیدایش کنید ، شراب دلچسب تر از عشق است برای شما ، پس تا میتوانید بنوشید! از این پس نه من نه شما....
جواب نامه ام را هم ندهید ، از شما متنفرم!!!
آری رفیق ، مینوتکا هم رفت ، بدون اینکه حاضر به کوچکترین بخششی باشد!
نظرات: 0