یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۳

مـــــــــیـــــنوتکا

دوست عزیز ، همانطور که گفتم ، من بلاگرم و در زندگی هدفی جز بلاگ نویسی ، این هدف عالیه ندارم ، مدتی بود برای رسیدن به آرامش از شهر و خانه دور شده بودم و در دهکده ای ساحلی اتاقی کرایه کرده بودم ، تا تنها و دور از هیاهو به هدف آرمانیم که بلاگ نویسیست بپردازم ، در مدت اقامتم در این دهکده ساحلی ، با مینوتکا آشنا شدم ، دختری بود بی نظیر ، در وصف نمیگنجد ، هم من هم مینوتکا ، همچون دیگر عاشقان! هر بار و هر روز اتفاق را راهنمایی میکردیم تا هر طوری که شده در سر راه هم قرار بگیریم ، هر روز با ایما و اشاره راز دلها به هم میگفتیم که خودت میدانی تا یک روز نامه ای به این مضمون از او به دستم رسید:

امشب ، سر ساعت 8 کنار جوی آب ، منتظرم باشید ، زیر درخت در انتظار شما هستم ، من هم دوستتان دارم ، ضمننا مادرم رفته به شهر ، به این ترتیب تا نیمه شب با هم خواهیم بود ، وای که چقدر خوشبختم ، با بی صبری منتظر غروب خورشید هستم ، خیلی خیلی دوستتان دارم (( مینوتکای )) شما..!


وای اگر سینا ، حال مرا بدانی! نیشم تا بناگوش باز شده بود ، مانند دیوانه ها در وسط اتاق پیروزمندانه شروع کردم به قدم زدن ، ....دوستم دارد ،دوستم دارد ، دوستم دارد ....ها ها ها ، وای که چقدر خوشبختم! دارام دیم دارام دیم دام دام دام ! د و س ت م د ااااا ر د....!! دارم دیم دوم دوم دام!

نامه را بار دیگر و بارها و بارها و بارهای دیگر خواندم و باز بارها بوسیدمش و گذاشتم توی کشوی میز ، بعد روی تخت دراز کشیدم و مرغ خیال را به پرواز در آوردم ، به همه چیز فکر میکردم ، به دوستی ، به عشق ، به وظیفه! ...
قیافه مینوتکا یک لحظه از نظرم محو نمیشد ، فکر میکردم و فکر میکردم واین زمان لعنتی هم انگار از لج من از جایش تکان نمیخورد! با خود گفتم کو تا ساعت 8 ، باید برای وقت کشی گلویی تر کرد! با همان دیدی که همیشه در خیال به مینوتکا مینگریستم به بطریها نگاه کردم و دست بکار شدم !
همین که سومین لیوان بالا رفت ، احساس کردم که در سینه و مغزم ، در هر دو چراغ روشن کرده اند ! گرم و روشن و سبکبال شدم ، وقتی چوب پنبه دومین بطری را باز میکردم با خود فکر میکردم او پایه گذار خوشبختیم خواهد شد ، مینوتکا همان کسی است که آرزویش را در دل داشتم...بله ، خودش است!

بعد از دومین بطری ، احساس کردم که چراغ را در مغزم خاموش کرده اند ، بااین وجود خوش و خرم بودم ، زندگی بعد از دومین بطری واقعا زیباست! سومین بطری را که باز کردم ، قسم خوردم که در کنار او من خوشبخت ترین مرد دنیام!
بعد از چهارمین بطری شروع کردم به فک زدن ، فک زدن بی انتهاااا!!

اوهوم ، میدانم او چرا عاشقم شده!! او در وجود من عاشق یک انسان برجسته است ، من یک انسان معمولی نیستم ، من یک بــلاگرم ! و هنگامی که چوب پنبه پنجمین بطری را بیرون میکشیدم دیوانه وار فریاد زدم ،من نابغه ام ، نابغه ه ه ه ! هنوز بطری پنجم تمام نشده بود که شروع کردم به داد و فریاد زدن ، .....نشانشان میدهم که من کی هستم! فقط فرصت میخواهم که دانشکده را تمام کنم ، من خادم بلاگ هستم ،! قبول نمیکنند؟! به درک! پس گورشان را گم کنند! او هم باورنمیکند ، به درک ، او هم گورش را گم کند! اصلا از همین الان شروع میکنم به بلاگ نوشتن! من ثابت میکنم! من ث ا ب ت میکنمممممممم!

آه ، احساس کردم یک کسی دارد تو چشمهایم جیغ میزند ، با تمام وجود حس میکردم دارم از بلندی پرتاب میشوم و چه لذتی! حس کردم دیگر نمیتوانم یک جا بند شوم ، باید به فضای آزاد بروم! کلاه به سر نهاده و ناخود آگاه به وعده گاه رفتم!
....
مینوتکا ، با دیدن من دوان دوان به استقبالم آمد....

آیدین ، آیدین ِ من ، من اینجا هستم!
بله؟
منم ، مینوتکا!
چی ، کی ، مینوتکا؟! دنبال کی میگردید؟!
...چه با نمک! حالا دیگر مرا نمی شناسید؟!
ببخشید ! خانوم محترم ، برای یک خانوم محترم خوب نیست این وقت شب مزاحم یک بلاگر شود!
چه با مزه! نمی دانستم استعداد هنر پیشگی هم دارید!
من ...من..من میخواهم بخوابم ، ...ولم کنید ، ..حوصله ندارم کاراهای پوچ و الکی بکنم!
...شما چه تان شده؟!
اصلا ..اصلا به شما مربوط نیست ، کسی حق ندارد در کارهای من دخالت کند ...همه تان احمقید ، شما هم احمقید ...من هم احمقم!
....خدای من ، مست کرده اید؟!
نخ ......ی ..ررررر ! پنج بطری که یک بلاگر را نمیگیرد ! بلند بلند خندیدم و خندیدم و بعد سر به زانو گذاشتم و به خواب رفتم!
....
خواب رفتید؟ خواب رفتید؟...( مینوتکا گریه سر میدهد در این لحظه!)
نفرت انگیز! پست! خوب شناختمتان ! پس بگیر! این را گفت و با دست ظریف خود پنج بار به پس گردنم کوبید و کلاهم را در زیر پایش له کرد!

---------------------------------
فردای آن روز نامه ای بدین مظمون برایش فرستادم:
بانوی رویاهایم ، از شما عذر میخواهم ، متاسفانه دیشب نتوانستم در محل قرارمان حاضر شوم ، شوق دیدن شما مرا سخت مریض کرده بود! قرار دیگری تعیین کنید، کسی که همیشه به شما فکر میکند ، آیدین ِ تو!

پاسخ چنین بود:
کلاه تان هنوز همانجاست ، میتوانید پیدایش کنید ، شراب دلچسب تر از عشق است برای شما ، پس تا میتوانید بنوشید! از این پس نه من نه شما....
جواب نامه ام را هم ندهید ، از شما متنفرم!!!

آری رفیق ، مینوتکا هم رفت ، بدون اینکه حاضر به کوچکترین بخششی باشد!
مینوتکا رفت ، و با رفتنش دنیا برای همیشه حالت غمگینی به خود گرفت...:(

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007