مترسک
هنگامي كه مرگ بيايد ما ديگر نيستيم و تا آن هنگام كه ما هستيم ، مرگ نيست، پس چرا ترس از مرگ؟!
“اپيكور"
باغ پوشيده بود از علفهاي هرز
و شاخه هاي كج و درهم پيچيده
و در ميان اين هرزگي و تاريكي
تنها رقص مرگ بار علفها بود و عربده مستانه كرمها...
باغباني آمد
شاخه ها را هرس كرد
علفها را كشيد
و بساط عيش انگلها را برچيد...
اورا منع كردند
نشنيد
خواستند تنها مترسك باشد...
اما او مي خواست زنده باشد...
تهديدش كردند...
حتي به مرگ...
و او باز هم از زندگي مي گفت...
او در ميان دستان مرگ دنبال زندگي مي گشت...
شگفت زده ماندند ...
دست و پايش را بستند
و در چاهي كه در ته باغ بود رهايش كردند
در حالي كه هرلحظه در عمق تاريكي فروتر مي رفت فرياد زد:
"
لحظه اي بعد
ديگر نه صدايي و نه باغباني...
باغ پر بود از درختاني كه در ميان رقص مرگ بار علفها و عربده مستانه كرمها
خواب باغباني را مي ديدند كه نمي خواست مترسك باشد....
اگر از گذشته درس مي گرفتيم آينده مال ما بود بدون شك....به جرم تلخ بودن ، حقيقت بودن گذشته را باور نمي كنيم حتي آنزمان كه بارها در آينده تكرار شود....
نظرات: 0