پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۳

فرشتگان نگاهبانم از فرط خستگی به خواب رفته اند...

هر کاری بهتر از نشستن در قفس است ،
هر کاری ، میدانی؟!
گدایی در خیابانها ، از صبح تا شام جان کندن برای هیچ و پوچ ،
پیدا کردن چیزی برای خوردن و زنده ماندن از میان زباله ها ، فقط و فقط مهم این است که در بستر بمیری ، در جایی که دوست داری ، مرگی با آرامش ، در هر جایی جز در قفس!

فقط و فقط این احساس را نکنی که مثل حیوان در دام افتاده ای ، آدمها حیوان نیستند ، هیچ چیزی بدتر از آن نیست که مثل حیوان بمیری و آن بیچاره ها ، خب آقایان میدانید که ...آن بیچاره ها مثل گوسفند مردند.!

از مرگ میترسی؟
نه ، از مرگ نه ، از حس مرگ ،از این حس لعنتی مثل یک حیوان مردن...
باورتان نمیشود ، اما من هرگز از مرگ نترسیده ام ، بلکه فقط از اینکه مثل حیوان بمیرم میترسم ، این ترسی امروزی است ، دنیا جای وحشتناکی است ، آقایان!

این عکس را سالها پیش دیدم، ولی درست آن لحظه که زیر باران در آتش میسوختم جلوی چشمم زنده شد ، عکسی بود که یک عضواس اس در آن موقع انداخته بود...

عکس چند زن سالخورده برهنه و چند زن میانسال چاق و برهنه را نشان می داد که به طرف چال کثیفی میدویدند ، چند تایشان نشسته بودند ، وا داده بودند ، برهنه ، بی شرم در برابر دوربین . شکمهایشان روی مثلث پشم انسانی آنها افتاده بود و سینه هایشان آویزان بود ، عریان ، اما مطلقا نه شهوت انگیز و تحریک کننده ، بنا به دستور عریان شده بودند، بچه های برهنه هم به همان اندازه – به گونه ای ابلهانه و بی معنا – لخت بودند، تن سفید و رنگ باخته زنها به دلیل سن و سال و ورزش نکردن باد کرده بود ، آنها آن روز و روزگاری که لباس تنشان بود مادرهای یهودی با ارج و قربی بودند ، با موهای آراسته و گوشواره برگوشهای چروکیده شان ، بله ، هیچ چیز بدتر از مثل حیوان مردن نیست.

اما من هرگز از مرگ نترسیده ام ، بلکه فقط از اینکه مثل حیوان بمیرم میترسم ، این ترسی امروزی است ، دنیا جای وحشتناکی است ، آقایان!

دیگر جزئی از روزمرگی شده است ولی برای من درست همان لحظه زنده شد که زیر باران اتهام وجود داشتن ، تیربارانم میکردند ...
تصویر مسخ شده چند زن درحال زجه و ناله ، میدانی ! درست مثل گوسفند در میان خاک و خلهای غزه میدویدند ، صدای غرش هلیکوپترها و سربازهایی با روحی منجمد که فقط و فقط شلیک را بلد بودند ، درست مثل یک مشت گوسفند! از این سو به آن سو ، از آن سو به این سو ...گفتم که سالهاست که دیگر جزوی از روزمرگی شده اند ، الگوی از واقعیت که واقعی تر از خود واقعیت شده است...

اما من هرگز از مرگ نترسیده ام ، بلکه فقط از اینکه مثل حیوان بمیرم میترسم ، این ترسی امروزی است ، دنیا جای وحشتناکی است ، آقایان!

گوانتانامو ، غزه ، آشویتس ، ابوغریب ، حکم 16 بار اعدام ، چه فرقی میکنند با هم مگر؟

میدانید آدمها!! مهمل میگویم ، خودم میدانم ، آخر خسته شده ام از بس به این منیتور لعنتی زل زده ام ،چقدر دلم میخواهد خانه را ، هنوز هم رویای خانه را در سر میپرورانم ، ولی میدانید که همیشه چه چیزی از آن رویا بیرونم می آورد؟ آن قفس ، همان قفس لعنتی ، همان حس بسته شدن در قفس ، همان احساس وحشتناک و غیر انسانی ، چون آدمها را برای قفس نیافریده اند...


دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمیخوار است
ولی آندم که زاندوهان روان زندگی تار است
ولی آندم که نیکی و بدی را گاه پیکار است
فرورفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است..

و من....
چقدر دلم برای یک مرگ آرام و بی دغدقه در یک روز بهاری پیر شده است ...

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007