One Hundred years of solitude
پای اورسولا را گرفت و دیگری پشت گردنش را ، (آمارانتا اورسولا ) گفت : طفلکی مامان بزرگ از پیری مرد!..اورسولا وحشت کرد و گفت :من زنده ام!
آمارنتا اورسولا به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت : میبینی ، حتی نفس هم نمیکشد ...
اورسولا فریاد زد : من دارم صحبت میکنم!
آئورلیانو گفت: حتی حرف هم نمیتواند بزند ، مثل یک سنجاقک کوچلو مرد!
آنوقت اورسولا تسلیم واقعیت شد و آهسته پیش خود گفت :
نظرات: 0