سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۳

جنایتکا ر

در اتاق کار ، شورای خانوادگی تشکیل جلسه داده است ، بحث شان بر محور موضوع بغرنج و ناخوش آیندی دور میزند ، موضوع از این قرار است که آیدین با جعل امضای پدرش پول تنزیل کرده و سه روز قبل در سر رسید سفته نتوانسته از عهده پرداخت وجه آن برآید ، و اکنون پدر و دایی و عمویش قرار است تصمیم بگیرند که آیا وجه سفته را بپردازند و خانواده را از رسوایی نجات دهند یا خود را از ماجرا کنار بکشندو بگذارند پای آیدین به دادگاه باز شود...

پدر با صدای بلند میگوید ، آقایان کی ادعا میکند که حیثیت و آبروی خانواده یک خیال واهی است؟ من شخصا این ادعا را ندارم ، فقط شما را از داشتن دیدگاههای کاذب بر حذر میدارم ، بنده باز تکرار میکنم: آ ب ر و ی ی که از آن استنباط نادرستی داشته باشیم چیزی جز خیال واهی نیست ، مهم نیست انگیزه حمایت از یک کلاهبردار – هر که میخواهد باشد – و انصراف از مجازات او ، چه باشد ، اصل بر این است که چنین عملی با موازین قانون مغایرت دارد و دون شان ادمهای حسابی است ...

عمو ، مردی کم حرف و کوته بین ، خاموش است و فقط تذکر میدهد در صورت مطرح شدن مسئله انگشت نما خواهیم شد و آتش را پیش از آنکه زبانه بکشد باید خاموش کرد...

دایی خوش قلب ، نرم و و روان سخن میگوید و این گونه آغاز میکند که دوران شباب هر انسانی حقوق و واقیعتها و سرگرمیهای خاص خود را دارد ، اگر از آدمهای فانی و معمولی بگذریم همه مغزهای بزرگ! و برجسته هم در ایام جوانی خود از این لغزشها برکنار نبوده اند...البته آیدین باید مجازات شود ، اما فراموش نکنید با شناختی که من از او دارم ، هم اکنون با توجه به شرم و عذابی که تحمل میکند به مجازات خود رسیده است ، حال بجای آنکه او را مجازات کنیم ، آستین بالا بزنیم و به داد این جوان خطاکار برسیم ، به نظر شما وظیفه انسانیمان را زیرپا خواهیم گذاشت؟

دوباره بحث بالا میگیرد و صدای طنین انداز پدر و دعوت به آرامشهای دایی مهربان فضای اتاق را پر میکند...
آیدین ، پشت در نشسته است و گفت و شنود آنان را میشنود ، نه احساس ترس دارد ، نه شرم ، نه ناراحتی!! فقط احساس خستگی و خلاء میکند ، برایش فرقی نمیکند که از خطایش بگذرند یا نگذرند! او صرفا به توصیه دایی آمده تا حکم محکومیت خود را بشنود و توضیحاتی ارائه کند! نگران آینده نبود و از این بابت بیمی به دل راه نمیداد ، برای او فرقی نمیکرد که در کجا باشد ، در این سالن پذیرائی یا در زندان ، با خود میگفت تا جهنمش همه میروم گور پدر دنیا...
از زندگی دشوار خود به ستوه آمده بود و تا خرخره در باتلاق ندانم کاری فرو رفته بود ، سرد و بی تفاوت نشسته بود و فقط از اینکه چند قدم آنطرفتر از او به عنوان موجودی پست و جانی یاد میکنند ، سخت مشوش بود..
با خود میگفت : آخر من مرتکب گناه نشده ام!! فقط یک جعل امظاء کرده ام ، همه این کار را میکنند..!!
غرق در این افکار بود و مذاکرات در اتاق بغلی همچنان ادامه داشت...
پدر میگوید: آقایان ، شاهکارهای او تمامی ندارد ، گیریم آمدیم و از خطایش گذشتیم و پول را پرداختیم ، اما چه تضمینی است که او به زندگی آلوده خود ادامه ندهد؟!
آقایان توبه گرگ مرگ است ، همین حرف هم ندارد!
در اتاق باز میشود و دایی دستش را میگیرد ، راه بیفت! برو صادقانه به گناهت اعتراف کن ..آیدین نگاه بی قرار خود را به اتاق میدوزد ! نفرت راه گلویش را بسته !یک قدم به پیش یه قدم به پس ، به حرکت ادامه میدهد ، تا ناگهان مادر میرسد و سیل اشک و آه!!
جلسه دو ساعت دیگر ادامه پیدا میکند ، از اتاق صدای حق حق مادر و داد و بیدادهای پدر و دعوت به آرامش دایی شنیده میشود...
ساعت 12 نیمه شب را اعلام میکند ، در باز میشود ، دایی مهربان هیجان زده است و دستها را با خوشحالی به هم میمالد ، در چشمهای گریسته اش شادی موج میزند و لبخند تلخی بر کنج لبش نقش بسته است ...عالی است ، خدا را شکر ، ما تصمیم گرفتیم پول را پرداخت کنیم به شرط آنکه تو اظهار ندامت کنی و از فردا صبح پیش من بیایی و کار کنی ، دایی مهربان زبان به پند و اندرز می گشاید ، اما گوش ِ آیدین بدهکار نیست ، احساس میکند که باری سنگین از دوشش برداشته شده ، گناهش را بخشیده اند ، از سرتقصیرش گذاشته اند ، او آزاد است ، آ ز ا دددد!
شادی مانند تند باد سینه اش را پر میکند ، دلش می خواهد نفس بکشد ، تند حرکت کند ، زندگی کند!
به چراغهای خیابان و آسمان گلگون از ستاره ها چشم میدوزد و ناگهان به یاد می آورد که امشب قرار است در خانه یکی از دوستان مراسم دعایی شبانه برگزار شود !! به خود میگوید ، حتما میروم ، اما به یاد می آورد که حتی یک پول سیاه در جیب ندارد!
...
دایی جان ، 10 هزار تومان به من بده !
دایی شگفت زده به او خیره میشود و چند قدم به عقب میرود ..
خواهش میکنم ، فقط 10 تومن! نمیدهی؟! گوش کن ، یا میدهی یا فردا میروم خودم را به دادگاه معرفی میکنم! اجازه نمیدهم زیر بار منت شما بروم!! اصلا فردا یک جعل دیگر میکنم...
دایی مبهوت و وحشت زده چیزهایی زیرلب میگوید! و پول را میدهد ..
آیدین پول را میگیرد و آرامش خود را باز میابد ، احساس میکندکه شادی بار دیگر با فشار به سینه اش وارد میشود- حقوق جوانی- همان حقوقی که دایی جان ِ مهربان در جلسه دم زده بود ، دروجودش بیدار شده بود و زبان به سخن گشوده بود ...
مجلس باده گساری و ضیافتی را که در پیش داشت در نظر مجسم کرد و بالای بطریهای مشروب و دود سیگار و دوستانش ، اندیشه کوچکی به مغزش خطور کرد:
حالا میفهمم که واقعا جنایتکارم ، آری جنایتکار.!

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007