جنایتکا ر
در اتاق کار ، شورای خانوادگی تشکیل جلسه داده است ، بحث شان بر محور موضوع بغرنج و ناخوش آیندی دور میزند ، موضوع از این قرار است که آیدین با جعل امضای پدرش پول تنزیل کرده و سه روز قبل در سر رسید سفته نتوانسته از عهده پرداخت وجه آن برآید ، و اکنون پدر و دایی و عمویش قرار است تصمیم بگیرند که آیا وجه سفته را بپردازند و خانواده را از رسوایی نجات دهند یا خود را از ماجرا کنار بکشندو بگذارند پای آیدین به دادگاه باز شود...
پدر با صدای بلند میگوید ، آقایان کی ادعا میکند که حیثیت و آبروی خانواده یک خیال واهی است؟ من شخصا این ادعا را ندارم ، فقط شما را از داشتن دیدگاههای کاذب بر حذر میدارم ، بنده باز تکرار میکنم: آ ب ر و ی ی که از آن استنباط نادرستی داشته باشیم چیزی جز خیال واهی نیست ، مهم نیست انگیزه حمایت از یک کلاهبردار – هر که میخواهد باشد – و انصراف از مجازات او ، چه باشد ، اصل بر این است که چنین عملی با موازین قانون مغایرت دارد و دون شان ادمهای حسابی است ...
عمو ، مردی کم حرف و کوته بین ، خاموش است و فقط تذکر میدهد در صورت مطرح شدن مسئله انگشت نما خواهیم شد و آتش را پیش از آنکه زبانه بکشد باید خاموش کرد...
دایی خوش قلب ، نرم و و روان سخن میگوید و این گونه آغاز میکند که دوران شباب هر انسانی حقوق و واقیعتها و سرگرمیهای خاص خود را دارد ، اگر از آدمهای فانی و معمولی بگذریم همه مغزهای بزرگ! و برجسته هم در ایام جوانی خود از این لغزشها برکنار نبوده اند...البته آیدین باید مجازات شود ، اما فراموش نکنید با شناختی که من از او دارم ، هم اکنون با توجه به شرم و عذابی که تحمل میکند به مجازات خود رسیده است ، حال بجای آنکه او را مجازات کنیم ، آستین بالا بزنیم و به داد این جوان خطاکار برسیم ، به نظر شما وظیفه انسانیمان را زیرپا خواهیم گذاشت؟
دوباره بحث بالا میگیرد و صدای طنین انداز پدر و دعوت به آرامشهای دایی مهربان فضای اتاق را پر میکند...
آیدین ، پشت در نشسته است و گفت و شنود آنان را میشنود ، نه احساس ترس دارد ، نه شرم ، نه ناراحتی!! فقط احساس خستگی و خلاء میکند ، برایش فرقی نمیکند که از خطایش بگذرند یا نگذرند! او صرفا به توصیه دایی آمده تا حکم محکومیت خود را بشنود و توضیحاتی ارائه کند! نگران آینده نبود و از این بابت بیمی به دل راه نمیداد ، برای او فرقی نمیکرد که در کجا باشد ، در این سالن پذیرائی یا در زندان ، با خود میگفت تا جهنمش همه میروم گور پدر دنیا...
از زندگی دشوار خود به ستوه آمده بود و تا خرخره در باتلاق ندانم کاری فرو رفته بود ، سرد و بی تفاوت نشسته بود و فقط از اینکه چند قدم آنطرفتر از او به عنوان موجودی پست و جانی یاد میکنند ، سخت مشوش بود..
با خود میگفت : آخر من مرتکب گناه نشده ام!! فقط یک جعل امظاء کرده ام ، همه این کار را میکنند..!!
غرق در این افکار بود و مذاکرات در اتاق بغلی همچنان ادامه داشت...
پدر میگوید: آقایان ، شاهکارهای او تمامی ندارد ، گیریم آمدیم و از خطایش گذشتیم و پول را پرداختیم ، اما چه تضمینی است که او به زندگی آلوده خود ادامه ندهد؟!
آقایان توبه گرگ مرگ است ، همین حرف هم ندارد!
در اتاق باز میشود و دایی دستش را میگیرد ، راه بیفت! برو صادقانه به گناهت اعتراف کن ..آیدین نگاه بی قرار خود را به اتاق میدوزد ! نفرت راه گلویش را بسته !یک قدم به پیش یه قدم به پس ، به حرکت ادامه میدهد ، تا ناگهان مادر میرسد و سیل اشک و آه!!
جلسه دو ساعت دیگر ادامه پیدا میکند ، از اتاق صدای حق حق مادر و داد و بیدادهای پدر و دعوت به آرامش دایی شنیده میشود...
ساعت 12 نیمه شب را اعلام میکند ، در باز میشود ، دایی مهربان هیجان زده است و دستها را با خوشحالی به هم میمالد ، در چشمهای گریسته اش شادی موج میزند و لبخند تلخی بر کنج لبش نقش بسته است ...عالی است ، خدا را شکر ، ما تصمیم گرفتیم پول را پرداخت کنیم به شرط آنکه تو اظهار ندامت کنی و از فردا صبح پیش من بیایی و کار کنی ، دایی مهربان زبان به پند و اندرز می گشاید ، اما گوش ِ آیدین بدهکار نیست ، احساس میکند که باری سنگین از دوشش برداشته شده ، گناهش را بخشیده اند ، از سرتقصیرش گذاشته اند ، او آزاد است ، آ ز ا دددد!
شادی مانند تند باد سینه اش را پر میکند ، دلش می خواهد نفس بکشد ، تند حرکت کند ، زندگی کند!
به چراغهای خیابان و آسمان گلگون از ستاره ها چشم میدوزد و ناگهان به یاد می آورد که امشب قرار است در خانه یکی از دوستان مراسم دعایی شبانه برگزار شود !! به خود میگوید ، حتما میروم ، اما به یاد می آورد که حتی یک پول سیاه در جیب ندارد!
...
دایی جان ، 10 هزار تومان به من بده !
دایی شگفت زده به او خیره میشود و چند قدم به عقب میرود ..
خواهش میکنم ، فقط 10 تومن! نمیدهی؟! گوش کن ، یا میدهی یا فردا میروم خودم را به دادگاه معرفی میکنم! اجازه نمیدهم زیر بار منت شما بروم!! اصلا فردا یک جعل دیگر میکنم...
دایی مبهوت و وحشت زده چیزهایی زیرلب میگوید! و پول را میدهد ..
آیدین پول را میگیرد و آرامش خود را باز میابد ، احساس میکندکه شادی بار دیگر با فشار به سینه اش وارد میشود- حقوق جوانی- همان حقوقی که دایی جان ِ مهربان در جلسه دم زده بود ، دروجودش بیدار شده بود و زبان به سخن گشوده بود ...
مجلس باده گساری و ضیافتی را که در پیش داشت در نظر مجسم کرد و بالای بطریهای مشروب و دود سیگار و دوستانش ، اندیشه کوچکی به مغزش خطور کرد:
حالا میفهمم که واقعا جنایتکارم ، آری جنایتکار.!
نظرات: 0