من ، آناهیتا و همه روشناییها
تختی از نور
نیمکتی از جنس سکوت،
میزی از چوب امیدواری و
هــــــــــــــیــــــــچ چیز دیگر:
این چنین است اتاق کوچکی که روح اجاره نشین آن است *
و آناهیتا ، این دختری که به عشق اعتقادی ندارد، چون جز عشق اعتقادی ندارد ، هر کجا که حقیقت میپژمرد او میکوشد آنرا به قلبش وارد سازد ، در تنها جایی که در آن خانه دارد...
در خانه پوشیده از پیچکهای تو نشسته ام و نگاه میکنم به ساعت ، کمتر از نیم ساعت وقت دارم که چیزی بنویسم ، یاد عمو نسل سوخته می افتم ، بعد از کوه به من میگفت این دختر چقدر عجیب تحملش بالا بود ، جوابی نداشتم آن موقع ، اما اکنون که بوی این پیچکها مستم کرده ، جواب را دارم و مثل پرنده ای که مدت ها در رویا روی یک شاخه نشسته بود ، ناگهان به پرواز در آمدم ، انگار اندیشه ای که از ذهنم میگذشت آن چنان زیبا بود که باید حتما آن را به همه بگویم ...
آخر او میداند ، میداند چگونه لطافت چشمان نگرانش را برما بدوزد ، بی اینکه محکوممان کند، او میداند ، چون در پیچ در پیچ پیچکها زندگی میکند نه مانند آنان که درخانه ماران لانه دارند و ادعا میکنند خواهان حقیقت اند و اگر چیز از حقیقت بگوی تو را به قتل می رسانند ...
در زندگی لحظاتی هست که شناختی غیرقابل تسلا به روحمان راه میابد و آن را فرو می شکافد و ما را آنچنان سرشار از انرژی و روح میکند که انگار نه انگار که همین آدم چند لحظه ء پیشیم و من بارها در آن خانه مملو از پیچکهایت اینچنین شده ام و باید بگویم همه آن چیزی که از خوبی میدانم ، برایم از احساس شگفتی که در مقابل خلوص لبخند تو مبینم حکایت میکند...
خانوم دکتر من مدتهاست هم لبخندم رو گم کردم هم آشیون ام رو ...حالا که تولدته میشه برام بکشیوشون؟ ما فقیر فقرای ذهنی و روحی که چیزی نداریم برای عرضه ، تفقدی این درویش بی نوا رو در این شب مبارک.
واسه چشمام ستاره می کشم
واسه ستاره ها دنباله
واسه خورشید يه سایه می کشم
واسه ابرا چتر
واسه صدا قناری می کشم
واسه نیلوفر سنجاقک
واسه نگاه ناز می کشم
واسه پرنده اسمون
واسه دیدن عشق می کشم
واسه تو اما لبخند و آشیونه می کشم
مبارکه ، مبارکه ، مبارکه...(دارم پاهام رو میکوبم زمین هاا!)
* بوبن!
نظرات: 0