زندگیی که نساختیمش..
از کنارت میگذرم ، میگذری ، بی آنکه لختی فکر کنم شاید تو بزرگترین عاشقانه زندگی من بودی...
کنار پنجره نشته بودم و به باران زل زده بودم ، همین دیروز بود انگار اما سالها گذشته ، با نینا در یک غروب پائیزی رفته بودیم تا دفترچه های کنکور را پست کنیم ، هوا عالی بود اما هنگام بازگشت آسمان قرشهای سهمگینی کرد و نگاهمان به ابری تیره و دمان افتاد که یکراست به سمت ما می امد ، ...بوی باران و خاک و آسفالت باران خورده فضا را پر کرده بود....نینا ذوق زده شده بود و چرند و پرند میگفت ...مثلا آرزو می کرد صاعقه همه چیز را محو کند و ناگهان ما به یک قصر قرون وسطایی ِ پر از جغد برسیم تا مگر از شر باران در امان بمانیم و سرانجام در همان قصر به دست تندر به هلاکت برسیم!!...
رگبار باران به سرمان میخورد و ما شیطنت آمیز به هم نگاه میکردیم و میگفتیم : چه کیفی دارد ! عالیست!
نگاهش کردم و گفتم به ازای اینکه هر چه بیشتر اینجا بایستیم و تماشایتان کنم ، حاضرم همه چیزم را بدهم ...زیبایی شما امروز در حد کمال است...
در نگاه او شوق و تمنا موج میزد ، چهره اش رنگپریده بود و قطره های باران – که گفتی آنها هم عاشقانه نگاهم میکردند- از روی گونه هایش با تانی پائین می آمدند...
گفت : آیدین ، من هم دوستتان دارم ، بی انتهااااا...
آن شب تا صبح در خیابانها سوت زنان قدم زدم و قدم زدم ...به بهانه های مختلف سر صحبت را باز میکردیم و ساعتها ادامه میدادیم ...شبها که به بستر می رفتم پنجره اتاقم را چهارتاق باز میکردم و سراسر وجودم از احساس مبهم و ناشناخته انباشه میشد ...خدای من چقدر خوب است که انسان کسی را دوست بدارد و دوستش بدارند ، به راستی که روی زمین بدبختی بزرگتری از این وجود ندارد که انسان کسی را برای همصحبتی نتواند بیابد...
...
بعد چه شد؟!....هـــیـچ..
زمستانها و تابستانها ، همینطور میگذشت...گاه و بیگاه همدیگر را میدیدیم ، ازاین و آن میشنیدم که از عشقش به من حرف زده ، و من نیز، اما هیچ وقت دیگر گفته های آن شب بارانی را نتوانستیم تکرار کنیم...
...اما خوب ، آن روزها دوستم میداشتند و خوشبختی آنقدر به من نزدیک بود که به نظر میرسید شانه به شانه ام گام برمیدارد...اصلا نمیدانستم که از زندگی چه میخواهم ، اما زمان میگذشت و میگذشت ...آدمها و عشقشان از کنارم میگذشتند ، روزهای روشن و شبهای مهتابی از پی هم می آمدند و میرفتند ..همه این رویدادهای عزیز و شگفت آور و خاطره انگیز شتابان و بی نشان و بی ارزش ، میگذشتند و اکنون...اکنون از آن همه چه مانده است؟
من پیر شده ام ، هر آنچه مورد علاقه ام بود و نوازشم می کرد و امیدوارم میساخت..از آن همه باران و غرش رعد گرفت تا اندیشه خوشبختی و صحبت عشق ، اکنون فقط به یک خاطره مبدل شده است...
پیش رویم چیزی جز یک دور دست برهوت و ناهموار نمیبینم...افقی تاریک و هراس انگیز...
...صدای زنگ در ورودی طنین انداز شد...
نینا... آمد تو ...
...زمستانها وقتی نگاهم به درختها می افتد و به یاد می آورم که چگونه در بهار بخاطرمن سبز پوش میشدند ، به اختیار زیر لب زمزمه میکنم:
درختهای عزیز ِ خودم!
اما وقتی با آدمهایی روبرو میشوم که بهار عمرم را با آنها سپری کرده بودم غصه ام میگیرد ، و باز زیر لب همان عبارت را زمزمه میکنم!
...
نینا هم پیر شده است و تکیده ، سالهاست که دیگر اضهار عشق نمیکند ، مهمل نمیگوید و سالهاست که از بیماری رنج میبرد ، دلسرد است و نسبت به زندگی بی توجه و علاقه است ...آمد و کنار شومینه نشست ، خاموش و بی صدا و به زبانه های آتش زل زد...من که مثل همیشه نمیدانستم که چه بگویم پرسیدم چه خبر؟!
جواب داد:
هیچ...
و باز سکوت کرد
به یاد گذشته ها افتادم ، ناگهان شانه هایم به لرزه در آمدند و سرم به یک سو خم شد و به تلخی گریه سردادم! دلم به حال او و به حال خودم میسخوت، هیچ هوس و آرزویی نداشتم مگر آرزوی باز پس گرفتن آنچه که از دست رفته بود یعنی آنچه که زندگی از ما دریغ میکرد...
دهانم کج شده بود ، بلند بلند هق هق میکردم و دستهایم را به شقیقه هایم فشردم و زیرلب من من کنان گفتم ...خدایا، خدای من ! زندگیم تباه شد...
او خاموش بود و بی صدا همانجا نشسته بود، حتی نگفت گریه نکنید، میفهمید که زمان گریستن فرارسیده و اکنون باید اشک ریخت...با نگاهش به من میگفت که دلش به حالم میسوزد ، دلش به حال مردی جبون و بدبیار که نتوانسته بود به زندگیش سرو سامان بدهد میسوخت...من هم دلم به حال او میسوخت ..
هنگامی که به قصد بدرقه اش به راهرو رفتم ، به نظرم آمد که برای پوشیدن پالتو به عمد وقت کشی میکند ، گمان میکنم در آن لحظه صدای رعد و برق و رگبار و صدای خنده هایمان و قیاقه ای را که در آن روزها داشتم در نظر خود مجسم میکرد ...خواست حرفی بزند- ای بسا که از گفتنش هم بسیار خوشحال میشد-اما همچنان خاموش ماند، فقط سری تکان داد و دستم را محکم فشرد...همیدیگر را بوسیدم و رفت به امان خدا...
به اتاقم برگشتم و کنار پنجره نشستم ، مثل مسخ شده ها به باران نگاه میکردم و به زندگیی که نساختیمش...
نظرات: 0