سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۳

زندگیی که نساختیمش..

از کنارت میگذرم ، میگذری ، بی آنکه لختی فکر کنم شاید تو بزرگترین عاشقانه زندگی من بودی...


کنار پنجره نشته بودم و به باران زل زده بودم ، همین دیروز بود انگار اما سالها گذشته ، با نینا در یک غروب پائیزی رفته بودیم تا دفترچه های کنکور را پست کنیم ، هوا عالی بود اما هنگام بازگشت آسمان قرشهای سهمگینی کرد و نگاهمان به ابری تیره و دمان افتاد که یکراست به سمت ما می امد ، ...بوی باران و خاک و آسفالت باران خورده فضا را پر کرده بود....نینا ذوق زده شده بود و چرند و پرند میگفت ...مثلا آرزو می کرد صاعقه همه چیز را محو کند و ناگهان ما به یک قصر قرون وسطایی ِ پر از جغد برسیم تا مگر از شر باران در امان بمانیم و سرانجام در همان قصر به دست تندر به هلاکت برسیم!!...
رگبار باران به سرمان میخورد و ما شیطنت آمیز به هم نگاه میکردیم و میگفتیم : چه کیفی دارد ! عالیست!
نگاهش کردم و گفتم به ازای اینکه هر چه بیشتر اینجا بایستیم و تماشایتان کنم ، حاضرم همه چیزم را بدهم ...زیبایی شما امروز در حد کمال است...
در نگاه او شوق و تمنا موج میزد ، چهره اش رنگپریده بود و قطره های باران – که گفتی آنها هم عاشقانه نگاهم میکردند- از روی گونه هایش با تانی پائین می آمدند...
گفت : آیدین ، من هم دوستتان دارم ، بی انتهااااا...
آن شب تا صبح در خیابانها سوت زنان قدم زدم و قدم زدم ...به بهانه های مختلف سر صحبت را باز میکردیم و ساعتها ادامه میدادیم ...شبها که به بستر می رفتم پنجره اتاقم را چهارتاق باز میکردم و سراسر وجودم از احساس مبهم و ناشناخته انباشه میشد ...خدای من چقدر خوب است که انسان کسی را دوست بدارد و دوستش بدارند ، به راستی که روی زمین بدبختی بزرگتری از این وجود ندارد که انسان کسی را برای همصحبتی نتواند بیابد...
...
بعد چه شد؟!....هـــیـچ..
زمستانها و تابستانها ، همینطور میگذشت...گاه و بیگاه همدیگر را میدیدیم ، ازاین و آن میشنیدم که از عشقش به من حرف زده ، و من نیز، اما هیچ وقت دیگر گفته های آن شب بارانی را نتوانستیم تکرار کنیم...

...اما خوب ، آن روزها دوستم میداشتند و خوشبختی آنقدر به من نزدیک بود که به نظر میرسید شانه به شانه ام گام برمیدارد...اصلا نمیدانستم که از زندگی چه میخواهم ، اما زمان میگذشت و میگذشت ...آدمها و عشقشان از کنارم میگذشتند ، روزهای روشن و شبهای مهتابی از پی هم می آمدند و میرفتند ..همه این رویدادهای عزیز و شگفت آور و خاطره انگیز شتابان و بی نشان و بی ارزش ، میگذشتند و اکنون...اکنون از آن همه چه مانده است؟

من پیر شده ام ، هر آنچه مورد علاقه ام بود و نوازشم می کرد و امیدوارم میساخت..از آن همه باران و غرش رعد گرفت تا اندیشه خوشبختی و صحبت عشق ، اکنون فقط به یک خاطره مبدل شده است...
پیش رویم چیزی جز یک دور دست برهوت و ناهموار نمیبینم...افقی تاریک و هراس انگیز...

...صدای زنگ در ورودی طنین انداز شد...

نینا... آمد تو ...

...زمستانها وقتی نگاهم به درختها می افتد و به یاد می آورم که چگونه در بهار بخاطرمن سبز پوش میشدند ، به اختیار زیر لب زمزمه میکنم:
درختهای عزیز ِ خودم!
اما وقتی با آدمهایی روبرو میشوم که بهار عمرم را با آنها سپری کرده بودم غصه ام میگیرد ، و باز زیر لب همان عبارت را زمزمه میکنم!
...
نینا هم پیر شده است و تکیده ، سالهاست که دیگر اضهار عشق نمیکند ، مهمل نمیگوید و سالهاست که از بیماری رنج میبرد ، دلسرد است و نسبت به زندگی بی توجه و علاقه است ...آمد و کنار شومینه نشست ، خاموش و بی صدا و به زبانه های آتش زل زد...من که مثل همیشه نمیدانستم که چه بگویم پرسیدم چه خبر؟!
جواب داد:
هیچ...
و باز سکوت کرد
به یاد گذشته ها افتادم ، ناگهان شانه هایم به لرزه در آمدند و سرم به یک سو خم شد و به تلخی گریه سردادم! دلم به حال او و به حال خودم میسخوت، هیچ هوس و آرزویی نداشتم مگر آرزوی باز پس گرفتن آنچه که از دست رفته بود یعنی آنچه که زندگی از ما دریغ میکرد...
دهانم کج شده بود ، بلند بلند هق هق میکردم و دستهایم را به شقیقه هایم فشردم و زیرلب من من کنان گفتم ...خدایا، خدای من ! زندگیم تباه شد...
او خاموش بود و بی صدا همانجا نشسته بود، حتی نگفت گریه نکنید، میفهمید که زمان گریستن فرارسیده و اکنون باید اشک ریخت...با نگاهش به من میگفت که دلش به حالم میسوزد ، دلش به حال مردی جبون و بدبیار که نتوانسته بود به زندگیش سرو سامان بدهد میسوخت...من هم دلم به حال او میسوخت ..
هنگامی که به قصد بدرقه اش به راهرو رفتم ، به نظرم آمد که برای پوشیدن پالتو به عمد وقت کشی میکند ، گمان میکنم در آن لحظه صدای رعد و برق و رگبار و صدای خنده هایمان و قیاقه ای را که در آن روزها داشتم در نظر خود مجسم میکرد ...خواست حرفی بزند- ای بسا که از گفتنش هم بسیار خوشحال میشد-اما همچنان خاموش ماند، فقط سری تکان داد و دستم را محکم فشرد...همیدیگر را بوسیدم و رفت به امان خدا...
به اتاقم برگشتم و کنار پنجره نشستم ، مثل مسخ شده ها به باران نگاه میکردم و به زندگیی که نساختیمش...

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007