یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۳

این همه درد نهان هست و مجال آه نیست...

انسان وقتی منتظر است ، فرصت کافی دارد تا خاطراتش را به یاد بیاورد و من عادت به انتظار نداشته ام هیچ وقت ، همیشه خواسته ام بروم ، از جایی به جایی دیگر ، از کاری به کار دیگر ، از کتابی به کتاب دیگر ...و آنقدر این امتداد هیچ جا و همه جا را رفته ام و آمده ام که پایم تاول زده است ، اما تاول زدن پا مهم نیست ، یعنی هیچ مهم نیست ، اصلا نمیفهمیش ، اما امان از روزی که بایستی و نگاه کنی به گذشته ، آنوقت بغض بیخ گلویت را میگیرد و عذاب وجدان خوابت را ....
دلت میخواهد بایستی و فریاد بزنی عقده تمام این سالهای خالی را ، اما این را هم نمیتوانی ، پناه میبری به الکل و هزار زهر مار دیگر و چند روزی را میروی به هپروت ، اما آخر آنجا ماندن هم کار تو نیست ، برای زندگی استخدامت کرده اند و نه مردن و این را میدانی...
سعی میکنی دوباره از هپروت بیایی بیرون ، پس مانده اش خماری است و درد ...
مینشینی و به یاد آوری خاطرات پراکنده ات میپردازی ، همه را بصورت گنگی به یاد می آوری با هاله ای پررنگ از نفرت ، نفرت از خود ، نفرت از اشتباهات هزار باره و از خود میپرسی چرا؟ چرا؟...و بوی تعفن خاطرات متعفن مشامت را آزار میدهد...آنچنان که گفتنی نیست...برمیگردی به امروز ، امروز هم مثل بقیه روزهایت ، ساعت 6 صبح از خواب بیدار شده ای ، بی خوابی و کابوس ِ عذاب ِ کارهایت صورتت را مانند زمین شخم زده چروکانده...دلت میخواهد بخوابی ، اما ماشین زمان لگدت میزند ...پا میشوی با زهار قول و قرار و آروز ...اما چه میشود ناگهان ؟ نمیدانی! مثل آدمهای بنگی و مست که ملتفت گذشت زمان و توالی ایام نیستند در میمانی و از خود میپرسی امروز چه روزی است!
هوم!...امروز هم مانند دیروز است ، آسمان را ببین ، دیوارها را ببین ، خیلی عجیب است ، ببین هوا چطور است! آدمها را نگاه کن ..درست مثل دیروز و پریروز..امروز هم یکشنبه است انگار...پردها را میزنی کنار و نور خورشید انگار دلش برای فضای اتاف تنگ و تاریکت تنگ شده بود و احساس دلتنگی میکرد ..وحشی وار پرتوهایش همه جا را به تصرف در می آورند و تو میمانی و هیچ چیز و همه جا ، حس میکنی پوست تنت از اصطحکاک تنهایی خشک و جمع شده و به نظرت میرسد که جسد در حال حرکتی هستی که نمیدانی اینجا چه میکنی و فقط به امید و ایام خوش گذشته و آینده ات!! زنده ای ...
چنان خود را از بهترین اوقات عمرت دور میبابی که حتی بدترین اوقات عمر را نیز فراموش میکنی ، دلت میخواهد بمیری و بروی به درک اما به خودت میگویی آدم وقتی می میرد که می تواند ، نه هنگامی که باید بمیرد ، اینبار انگار خنده بیخ گلویت را میگیرد ، لباس میپوشی و میروی در راه به خود میگویی ، مرگ یک خوشبختی و نعمتی است که به این آسانیها به کسی نمیدهند ، میدانم پس تا زنده ام زندگی را دروغی خوشایند خواهم ساخت ، آنچنان پرنور که حتی خورشید دم طلوع هم جرات لِه کردنش را نداشته باشد، آری ! امروز را روز دیگری خواهم ساخت ، روزی دیگر...
این شرح درد را باهزار نکته خوانده ای ، افسوس بر دل امیدوارت.

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007