این همه درد نهان هست و مجال آه نیست...
انسان وقتی منتظر است ، فرصت کافی دارد تا خاطراتش را به یاد بیاورد و من عادت به انتظار نداشته ام هیچ وقت ، همیشه خواسته ام بروم ، از جایی به جایی دیگر ، از کاری به کار دیگر ، از کتابی به کتاب دیگر ...و آنقدر این امتداد هیچ جا و همه جا را رفته ام و آمده ام که پایم تاول زده است ، اما تاول زدن پا مهم نیست ، یعنی هیچ مهم نیست ، اصلا نمیفهمیش ، اما امان از روزی که بایستی و نگاه کنی به گذشته ، آنوقت بغض بیخ گلویت را میگیرد و عذاب وجدان خوابت را ....
دلت میخواهد بایستی و فریاد بزنی عقده تمام این سالهای خالی را ، اما این را هم نمیتوانی ، پناه میبری به الکل و هزار زهر مار دیگر و چند روزی را میروی به هپروت ، اما آخر آنجا ماندن هم کار تو نیست ، برای زندگی استخدامت کرده اند و نه مردن و این را میدانی...
سعی میکنی دوباره از هپروت بیایی بیرون ، پس مانده اش خماری است و درد ...
مینشینی و به یاد آوری خاطرات پراکنده ات میپردازی ، همه را بصورت گنگی به یاد می آوری با هاله ای پررنگ از نفرت ، نفرت از خود ، نفرت از اشتباهات هزار باره و از خود میپرسی چرا؟ چرا؟...و بوی تعفن خاطرات متعفن مشامت را آزار میدهد...آنچنان که گفتنی نیست...برمیگردی به امروز ، امروز هم مثل بقیه روزهایت ، ساعت 6 صبح از خواب بیدار شده ای ، بی خوابی و کابوس ِ عذاب ِ کارهایت صورتت را مانند زمین شخم زده چروکانده...دلت میخواهد بخوابی ، اما ماشین زمان لگدت میزند ...پا میشوی با زهار قول و قرار و آروز ...اما چه میشود ناگهان ؟ نمیدانی! مثل آدمهای بنگی و مست که ملتفت گذشت زمان و توالی ایام نیستند در میمانی و از خود میپرسی امروز چه روزی است!
هوم!...امروز هم مانند دیروز است ، آسمان را ببین ، دیوارها را ببین ، خیلی عجیب است ، ببین هوا چطور است! آدمها را نگاه کن ..درست مثل دیروز و پریروز..امروز هم یکشنبه است انگار...پردها را میزنی کنار و نور خورشید انگار دلش برای فضای اتاف تنگ و تاریکت تنگ شده بود و احساس دلتنگی میکرد ..وحشی وار پرتوهایش همه جا را به تصرف در می آورند و تو میمانی و هیچ چیز و همه جا ، حس میکنی پوست تنت از اصطحکاک تنهایی خشک و جمع شده و به نظرت میرسد که جسد در حال حرکتی هستی که نمیدانی اینجا چه میکنی و فقط به امید و ایام خوش گذشته و آینده ات!! زنده ای ...
چنان خود را از بهترین اوقات عمرت دور میبابی که حتی بدترین اوقات عمر را نیز فراموش میکنی ، دلت میخواهد بمیری و بروی به درک اما به خودت میگویی آدم وقتی می میرد که می تواند ، نه هنگامی که باید بمیرد ، اینبار انگار خنده بیخ گلویت را میگیرد ، لباس میپوشی و میروی در راه به خود میگویی ، مرگ یک خوشبختی و نعمتی است که به این آسانیها به کسی نمیدهند ، میدانم پس تا زنده ام زندگی را دروغی خوشایند خواهم ساخت ، آنچنان پرنور که حتی خورشید دم طلوع هم جرات لِه کردنش را نداشته باشد، آری ! امروز را روز دیگری خواهم ساخت ، روزی دیگر...
این شرح درد را باهزار نکته خوانده ای ، افسوس بر دل امیدوارت.
نظرات: 0