هر بار که چیزی ثابت نشود
آخرش مي زنم بيرون
آنقدر خيابانهای این شهر یخ زده را نگاه مي كنم كه از رو بروند
بروند، بروند ...
كه راست گفته باشم اينجا بيابان است
مثل تاريخ كه هميشه راست گفته:
هربار كه چيزي ثابت نشود
تو دروغگويي
چرا دیگر کسی به فکر این نیست که مرا به روانشناسی چیزی ببرد؟
کاش میدانستند که دیگر نه تنها مقاومتی نخواهم کرد ، که کلی هم دلم میخواهد
فکرش را بکن....
کاری میکنم که دکتر دستور بدهد بستری شوم و بعد:
هیچ مسئولیتی نخواهم داشت
روزها کتاب میخوانم و شبها اشک میریزم!
به دوستان هم خواهم گفت ، جمعه هایی که به ملاقاتم می آیند یواشکی سیگار برایم بیاورند...
هوم ...
همه چیز خوب است فقط کاش میشد این روپوش گل گلی را نپوشم ، آخر من که دیوانه نیستم ، نگاهش که میکنم بغض بیخ گلویم را میگیرد ، دلم میخواهد سیگاری روشن بکنم ، اما ، اما هیچ دوستی برایم سیگاری نیاورد...
نظرات: 0