مسافر تنها بودن را دوست دارم...
هیچ چیزی ملال آورتر از این نیست که کسی شراب ناب بنوشد و در همان حال همصحبتی نداشته باشد...
پووووف ! همصحبت سرمان را بخورد ، لااقل کاش یکمکی عرق سگی ،الکلی چیزی داشتم تا
این سردرد سگکی فراموشمان میشد!
این هم شد هوا؟ چند درجه زیر صفر است این قبرستان مگر؟ هوم؟
یخ زده ام ، یخ آقاجان میفهمی؟! پیشانی مبارکمان را به باد سرد سپرده ایم و حالا گیچ گوهی میخوریم دور این دنیایی دون ، پووووف!
چقدر دلم میخاهد حرف بزنم ، اما ، اما ....صدا را زیاد میکنم...
مردهای مست تو کوچه
تو جیباشون کلوچه
تلو تلو میرفتن از پیچ و تاب کوچه
آی آدمهای مرده ، ترس دلاتون رو برده؟
پس چرا ساکت هستین؟ سگ دلاتونو خورده؟
...
بسه ساکت نشستن ، در خونه ها رو بستن ، از همه دل بریدن ، دل به کسی نبستن ، یالا پاشین بجنگین ، با این روزهای ننگین ، چه فاید داره اینجا ، حتی نشه بخندین....
...
اوف! بدجور طلبه سیگار شدم ، لعنتی هوا اینقدر سرد است که سیگار هم نمیشود کشید! دود یخ میزند در سینه انگار! این درسهای لعنتی هم معلوم نیست از کجا پیدایشان شده که برای ما شده اند قوزبالاقوز ...هه ههه! این دنیا این همه دکتر مهندس دارد! بگذارید یک آیدین هم داشته باشد! ،اصلا میدانید پدرجان! من بالذاته مشروطه طلبم ، هوم ، همین و هیچ چیز دیگر!
چقدر یاد بندر عباس افتاده ام! ازسرماست؟!
هه هه ، یادش که میوفتم تازه سرما قابل تحمل میشود انگار ، برای من فصلها هیچ وقت فرقی نداشته اند ، اصلا بگو برایم سال و زمان فرق داشته؟ هنوز هم هر وقت بخواهم جایی تاریخ بگذارم میپرسم الان 82 است یا 83 ؟!
هوم ، خاطره! همیشه خاطره برای تعریف کردن هست ، نمیدانم یادش بخیر یا نه! ولی الان بدجور هوسش کرده ام ، آن یک سالی که بندر زندگی میکردیم ، هیچ دلمشغولی نداشتم جزاینکه پولهایم را جمع کنم تمام هفته را ، تا جمعه صبح زود بروم اسکله و با قایق بروم قشم ، عاشق مسیر بندر تا قشم بودم ، هوم یادش بخیر ، همش حواسم را جمع میکردم که کنار قایق جا بگیرم و همیشه ء خدا این قایقداران آفتاب سوختهء سیگار به لب قبل از حرکت میگفتند " هوو سرحدی ای لا بیا میفتی "و من همیشه و همیشه به آرزویم نمیرسیدم و بالجبار مینشستم بین این زنهای نقاب دار و تا خود قشم فقط نگاه میکردم به جلو که مباد نگاهم بیوفتد به بینی های سوراخ شده شان ...به قشم که میرسیدم انگار گم شده باشم ، همه میدوییدند و چه پوچ و احمقانه و من تنها کسی بودم که آرام میرفتم و استوار و پیش خود به این فکر میکردم که چقدر بزرگ شده ام هااا ، میرفتم و از آن نوشابه فروش لب اسکله یک تکه یخ بزرگ میخریدم و میگذاشتم توی کلاهم ، بعد نخ پلاستیکی بلندی را که از آن پسرک بندری خریده بودم و قلابی به سرش وصل بود می انداختم به آب و نگاهش میکردم ، یخ روی سرم آب میشد و کم کم سرم گرم میشد ، چند باری یخ را تجدید میکردم ولی هیچ وقت ،هیچ وقت ، حتی یک بار هم نشد که من ماهی بگیرم :(....اما مگر از رو میرفتم! باز سوار قایق میشدم و باز مرا مینشاندند بین این زنهای نقاب دار بینی سوراخ و برمیشگتم بندر تا شانس خود را در اسکله بندر آزمایش کنم!
هوا که تاریک میشد یادم میفتاد که چقدر باز دیر شده! هنوز به خانه نرسیده و کتک فرار دوباره را نخورده ، اشکم زودتر میرسید! ...خانه که میرسیدی ، مادر بود و چشمهای قرمز...و بعد آن توالت که نه ، سلول انفرادی گوشه حیات که در آن گرما تا 12 شب تو را محبوس میکرد!
هی ، بعضی موقعها در موقعیتهایی گیر میکنیم که فکر میکنیم آخر دنیاست ...صبحی نرفتم مدرسه ( سوم راهنمایی بود..!) و مستقیم اسکله و بعد قشم ، میخاستم تا 12 نشده برگردم اما ، اما یهوهکی هوا طوفانی شد ، و من مانده بودم جیبی که فقط 300 تومان پول برگشت تویش بود خانه ای که در آن ور آبها بود و مادری که میدانستم دارد گریه میکند که حتما پسرش را دزدیده اند.....از گرسنگی دل پیچه گرفته بودم ، و هوا کم کم غروب میکرد و من همچنان گریه!هی ، یادش بخیر ها ،چه روزهایی داشتیم ، آن مردک نوشابه فروش به من کیک و نوشابه داد و آخرش هم به یکی از این لنج دارها سپرد و من آخرش ساعت 11 شب رسیدم به بندر و 12 به خانه!
دیگر بماند کلانتریها و پلیس که دنبال پسرک کوچک قد گمشده ای میگشتند که در راه مدرسه ربوده شده....!!!!
هوم ، خوشمان آمدهااا ، یک بار هم شراب شیراز دوره نگشته سرمان گرم شد ...
گرممم شده ، ولی هنوز حالم خوب نیست ، درسها را چه کنم؟زندگی را نیز بهمچنین!
هی بگذریم....
پی نوشت: این همه در این شهر و کشور پایگاه مقاومت داریم ، ولی حتی یک پایگاه خازن نداریم آخر چرا؟ هواری بزنم ؟
دوستان را پیامی آیا؟!
نظرات: 0