این همه درد نهان هست و مجال آه نیست...
....
همه ما نیازمند مقدار معینی در درد هستیم تا بتوانیم در مورد خودمان قضاوت کنیم
کی بود که اینرا در بلاگ لیلا خواندم؟ یادم نیست ، فقط یادم هست درجوابش نوشته بودم :
گفته بود دردهای هر کس را به قامتش بریده اند ، و خدایان بیش از حد تحمل کسی بار بر دوشش نمیگذارند ، اماااااا ، من می اندیشم که خیاط قامت مرا اشتباه گرفته بود که به این زودی وا رفته ام ، به این زودی دیگر ازیاد برده ام که باید فکر بکنم که چه بر سرم می آید .....گفتم که ، پیر شده ام بس که مرده ام...
یادمان ، همینطوری الکی الکی دلم برایت تنگ شده ،کجایی ، یادی بنما آخر!
هوم! حالا که نیستی میرویم درد را در بلاگ آ ذ ر میخوانیم ، چیزی که زیاد است گفتن از درد است و بس!
من همچون خليل جبران ، درد را شگرف نمي دانم . اما هر بار به آن فكر مي كنم ، تجربه اش مي كنم يا دمي رهايم مي كند ، از آن شگفت زده مي شوم . درد تنها چيزيست كه از آن وحشت دارم . مگر نه اينكه هميشه وحشت از ناشناخته هاست ؟ درد نا آشنا كه نيستم ، پس اين همه ترس از چيست ؟
مي داني دوست من ، درد كلمه ء معيني ست كه ما براي طيفي از ادراك ناخوشايند ساخته ايم . هيچ دو دردي نيست كه عين هم باشند ، خواه از يك ريشه . مي گويم ادراك ، چون كلمهء مناسب تري براي آن پيدا نمي كنم . درد محسوس نيست . ديده نمي شود ، شنيده نمي شود ، بوئيده نمي شود ، چشيده نمي شود ، لمس نمي شود ... درد ادراك است چون خود به خود هيچ است . بايد مني باشد تا درد به جانش بيفتد و خرابش كند ، در ابعاد تمام وجودش ، به سنگيني تمام وزنش و زورش . بي من كه درد ديگر درد نيست ... اما ادراك امروز من با ديروزم يكي نيست . ديروز خسته بودم ، امروز شايد نباشم . ديروز قوي بودم ، امروز ضعيفم . يا هزار و يك علت ديگر . تاثيري كه درد ديروز بر من گذاشت با امروز فرق مي كند ، چون من ديروز همان من امروز نيست . بگذريم از اينكه سنبهء درد هم هميشه يك زور نيست .
و درد تو ، همانقدر وحشت زده ام مي كند كه درد خودم . شايد حتي با درد خودم راحت تر كنار بيايم . تقلايم را مي كنم . دندانهايم را روي هم فشار مي دهم . انگشتانم را مشت مي كنم و با ناخن هايم كف دستم را به خون مي نشانم . دهانم را به اميد رها شدن فرياد آخرين باز مي گذارم . به درگاه خدائي كه ندارم التماس ميكنم ... و وقتي مي بينم از پسش بر نمي آيم ، ناتوان از هرچيز ، تسليمش مي شوم ... درد من مرا پست نمي كند . چيزي به من نمي دهد ، از من بسيار مي گيرد اما پستم نمي كند . درد تو مرا به خاطرهء ادراك خودم مي كشاند . خاطره ، نه خود ادراك . بايد كاري بكنم ، بايد كاري بكنم ، بايد كاري بكنم ... خشم مي آيد و بعد از آن ضعف و حقارتم به يادم مي آيد وقتي مي بينم كاري براي پايان دادن دردهايت از من ساخته نيست ...
گفتمت مي فهمم ؟ شايد . اما من دركش نمي كنم چون ، تو نيستم .
سردم است ، باقي اش باشد براي بعد . فقط ، كاش دستهايم اينچنين خالي نبود ...
....
خدائي ندارم تا به درگاهش استغاثه كنم . حتي سايه اي ، تا نامه اي برايش بنويسم و بگويم چگونه ، يا چرا ...
مسخره است اگر بگويم به كمك احتياج دارم وقتي مي دانم كه كاري از دست كسي ساخته نيست ؟
پی نوشت : دردِ دل دارم ، درد دل نه هاااا ، دردِ دل!
نظرات: 0