دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۳

این همه درد نهان هست و مجال آه نیست...

....
همه ما نیازمند مقدار معینی در درد هستیم تا بتوانیم در مورد خودمان قضاوت کنیم

کی بود که اینرا در بلاگ لیلا خواندم؟ یادم نیست ، فقط یادم هست درجوابش نوشته بودم :

گفته بود دردهای هر کس را به قامتش بریده اند ، و خدایان بیش از حد تحمل کسی بار بر دوشش نمیگذارند ، اماااااا ، من می اندیشم که خیاط قامت مرا اشتباه گرفته بود که به این زودی وا رفته ام ، به این زودی دیگر ازیاد برده ام که باید فکر بکنم که چه بر سرم می آید .....گفتم که ، پیر شده ام بس که مرده ام...
یادمان ، همینطوری الکی الکی دلم برایت تنگ شده ،کجایی ، یادی بنما آخر!

هوم! حالا که نیستی میرویم درد را در بلاگ آ ذ ر میخوانیم ، چیزی که زیاد است گفتن از درد است و بس!

من همچون خليل جبران ، درد را شگرف نمي دانم . اما هر بار به آن فكر مي كنم ، تجربه اش مي كنم يا دمي رهايم مي كند ، از آن شگفت زده مي شوم . درد تنها چيزيست كه از آن وحشت دارم . مگر نه اينكه هميشه وحشت از ناشناخته هاست ؟ درد نا آشنا كه نيستم ، پس اين همه ترس از چيست ؟
مي داني دوست من ، درد كلمه ء معيني ست كه ما براي طيفي از ادراك ناخوشايند ساخته ايم . هيچ دو دردي نيست كه عين هم باشند ، خواه از يك ريشه . مي گويم ادراك ، چون كلمهء مناسب تري براي آن پيدا نمي كنم . درد محسوس نيست . ديده نمي شود ، شنيده نمي شود ، بوئيده نمي شود ، چشيده نمي شود ، لمس نمي شود ... درد ادراك است چون خود به خود هيچ است . بايد مني باشد تا درد به جانش بيفتد و خرابش كند ، در ابعاد تمام وجودش ، به سنگيني تمام وزنش و زورش . بي من كه درد ديگر درد نيست ... اما ادراك امروز من با ديروزم يكي نيست . ديروز خسته بودم ، امروز شايد نباشم . ديروز قوي بودم ، امروز ضعيفم . يا هزار و يك علت ديگر . تاثيري كه درد ديروز بر من گذاشت با امروز فرق مي كند ، چون من ديروز همان من امروز نيست . بگذريم از اينكه سنبهء درد هم هميشه يك زور نيست .
و درد تو ، همانقدر وحشت زده ام مي كند كه درد خودم . شايد حتي با درد خودم راحت تر كنار بيايم . تقلايم را مي كنم . دندانهايم را روي هم فشار مي دهم . انگشتانم را مشت مي كنم و با ناخن هايم كف دستم را به خون مي نشانم . دهانم را به اميد رها شدن فرياد آخرين باز مي گذارم . به درگاه خدائي كه ندارم التماس ميكنم ... و وقتي مي بينم از پسش بر نمي آيم ، ناتوان از هرچيز ، تسليمش مي شوم ... درد من مرا پست نمي كند . چيزي به من نمي دهد ، از من بسيار مي گيرد اما پستم نمي كند . درد تو مرا به خاطرهء ادراك خودم مي كشاند . خاطره ، نه خود ادراك . بايد كاري بكنم ، بايد كاري بكنم ، بايد كاري بكنم ... خشم مي آيد و بعد از آن ضعف و حقارتم به يادم مي آيد وقتي مي بينم كاري براي پايان دادن دردهايت از من ساخته نيست ...
گفتمت مي فهمم ؟ شايد . اما من دركش نمي كنم چون ، تو نيستم .
سردم است ، باقي اش باشد براي بعد . فقط ، كاش دستهايم اينچنين خالي نبود ...

....
خدائي ندارم تا به درگاهش استغاثه كنم . حتي سايه اي ، تا نامه اي برايش بنويسم و بگويم چگونه ، يا چرا ...
مسخره است اگر بگويم به كمك احتياج دارم وقتي مي دانم كه كاري از دست كسي ساخته نيست ؟


پی نوشت : دردِ دل دارم ، درد دل نه هاااا ، دردِ دل!

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007