!Ecce Homo
کم پیش آمده که بلاگی را بخوانم و دلم بخواهد سربه آرشیوش بزنم آنهم در جایی که به خیلی از بلاگها سر میزنم که فقط سرزده باشم ، بلاگ الهام را که دیدم ، همه آرشیوش را هم همان شب خواندم...تازه بود و من هم تازه شدم...
اسهال درد گرفتهام. اين روزها هر چهقدر از اين خاطرات قديمي را مرور ميكنم بلافاصله مسموم ميشوم. گويا تاريخ مصرفشان گذشته.
...................................
آدم ِ سابق نيستم.آدم ِ حال ِ حاضر هم نيستم.يا من سَر رفتهام، يا زمان
...................................
دل نيست کبوتر که چو برخاست نشيند
از گوشهی بامی که پريديم، پريديم
...................................
دلسوزي هيچ دردي را دوا نميكند، نه دردهاي من را، نه دردهاي تو را و نه دردهاي بيدرمان آدمهاي ديگر را. دلسوزي بيرحمانهترين ويژهگيي ِ انسان است. خصلتي كه نهايت ِ خودمحوري و خودبزرگبينيهاي بشر را عريان ميكند؛ هيچكس محتاج ِ دلسوزي نيست... آدمها ميتوانند محتاج ِ كمك باشند، چون ضعيفاند و ناتوان. اما هيچ احتياجي به ترحم و دلسوزي آدمهاي ديگر ندارند، چون غرور، شخصيت و انسانيتاشان را زير ِ سؤال ميبرد. هيچكس نميخواهد محتاج ترحم باشد... هيچكس
...................................
انتظارهاي ِ من هميشه تهماندهاي از هيچ داشتهاند؛ در تكرار اين هيچها آبديده شدهام؛ و سخت، و س ن گ؛
...................................
مرا خوب به خاطر بسپار،ديگر تکرار نخواهم شد.اندوه ِ روزهای ِ پير را قاب کردهام.در آينه تصوير توست که مرا میبيند.بیگدار به زندگی تاختهام، میدانی که.مرا خوب به خاطر بسپار،شايد اين آخرين بازی ِ من باشد برای ِ تو،و برای خودم.خستهام - و دلتنگ؛ديوانه میخوانند اَمو من فکر میکنم چيزی شبيه ِ عشق از تن ِ برهنهام صعود میکندو دستان ِ من تاب میخورند در باد.حضور ِ تو ديگر معنا نمیدهد،و من خاموش میمانم.مرا خوب به خاطر بسپارنمیخواهم بروی،اما اگر خواستی بروی،در را هم پشت سر اَت ببند،میخواهم بخوابم...
...................................
فقط يك نتيجهگيريي ِ اخلاقي ميماند، و آن هم اينكه: هيچكس نميآيد كه بماند. همه، ميآيند كه سرگرميي ِ تازهشان را، يا ايدهي تازهشان را محكي بزنند و تا وقت باقيست بروند سراغ خاطرات قديمياشان. تا بوده همين بوده... (اعتراضات وارد نيست...ميتواني اگر، خلافاش را ثابت كن)اين وسط يك نفر هم هست كه همه چيز را باور ميكند... البته مشكل خودش است، ميخواست اينقدر هالو نباشد.
« گفتم:نكند دستهاي شما مقدس است كه واژهها اينگونه ميدرخشند؟!اشتباه كردم چشمان ِ من خورشيد بودند... »
نظرات: 0