د و ن ژ و انـهــا
ای دختران آرام بخوابید و همچنان در آرزوی آن باشید که روزی دون ژوانها به سراغ شما هم خواهند آمد!
چنین گوید این حقیر سراپا تقصیر بی مایه ...
من آیدین بلاگ اللهی همانطور که بارها گفته ام به تاریخ 1/1/ 1 در جابلبقا چشم به جهان گشودم ، در باب هوش و ذکاوت من همین بس که در شش ماهگی به زبان فصیح فرانسه گریه میکردم و در ده ماهگی به زبان شیرین فارسی لبخند میزدم و در دو سالگی به فصاحت هرچه تمامتربه زبان مشکل چینی میخندیدم و در ده سالگی به زبان مشکل ترکی به اطرافیان فحش خواهر مادر میدادم و البته در دوستی استوار و صدیق و پاکباز ، خوش مشرب و بی تشریفات ، پرجنب و جوش و از سکون و خاموشی گریزان ، چه دردسرتان بدهم که دائم در رفت و آمد با این و آن بودم و دلم میخاست همه را بخندانم و از اشربه و خوردنی و دیدنی به دوستان بدهم ، گل سرسبد تمام محافل بودم و در هر مجلسی با چهره خندان و بر افروخته متکلم و چه بسا متکلم وحده بودم!
خلاصه در کنج دل و زاویه خاطر معقول کیفی داشتم و چنین میپنداشتم که دردانه ِ مردان عالمم و هر چه در این دنیا مه رو و مه پیکر و مه لقاست سهم ما است و بس!
اما چه دردسرتان بدهم که یکهو این ابوزیگوراتچی درست مثل زندگی نمیدانم از کجا پیدایش شد و تمام دک و پوز و عیش و نوش ِ خیالی ما را بر هم زد !
چه برایتان بگویم که دلم خون است و فقط به همین اکتفا میکنم که منی که اینقدر به خود غره بودم وقتی به زمین زیر پایم نگاهی انداختم دیدم که با وجود شخصیتی چون صاب زیگورات زمین برای شاشیدن خیلی خیلی سفت است!
اما راستش را بخواهید من هم اندک مندک و چغندر زردک نبودم که با این هارت و پورتها زود میدان خالی بکنم ، این شد که شال و کلاه کردم و به دیدار این موجود عجیب الخلقه شتافتم و چشمتان روز بد نبیند یاران ، گوش شیطان کر ، چشم شیطان کور انگار همانند آلیس در سرزمین عجایب به دنیایی رویاهایم گام نهاده بودم ، زیگوراتی بود که بیا و ببین ، خواجه گان پیرش میگفتند که آفتاب هیچ وقت در این زیگورات غروب نمیکند ، با دلی ترسان و دستی لرزان وارد شبستان اصلی کاخ زیگورات شدم و آن مرد خدا را دیدم تاج دون ژوانی به سر ، جلیقه ترمه به تن دارای کرامات ، روی تخت مرصعی دراز کشیده بود و در یک دست نی قلیان و در دست دیگر زلف لعبتگان و تا چشم کار میکرد دخترکان مه پیکر و مه رو دست به سینه و گوش به فرمان ، خلاصه به چشم بر هم زدنی متوجه شدم که این مرد خدا چنان میخ خود را در این دنیای فانی محکم کوبیده است که اگر صد دولت بیاید و برود و دنیا هزار رنگ به خود بگیرد او ریگ ِ ته رودخانه است و محال است کمترین تزلزلی در ارکان ماهیت کار و شغل او رخ بدهد ، راستش را بخواهید بدجور انگار قافیه را باخته بودم و اما با همه این تفاصیل جرئتی به خود دادم و باب صحبت را باز کردم ، صاب زیگورات مدتی به حرفهایم گوش داد و وقتی تحملش تمام شد پک قائمی به قلیان ِ خودش زد و آه و دود دور و درازی از اعماق سینه اش بیرون داد، چنانکه گویی میخاست تمام رنجی که برای بدست آوردن این دم و دستگاه کشیده بود را از اعماق جان بیرون دهد و گفت : ببین مردک خیالی ، اگر خیال میکنی با این حقه بازیها و گربه رقصانیها میتوانی سر مرا شیره بمالی سوراخ دعا را گم کرده ای!
اما بدان و آگاه باش من در وجود تو چیزهایی دیده ام که نمیخواهم به این اسانی از تو بگذرم و آن همانا اینکه تو مرا به یاد سالهای گذشته ام میندازی و انگار زیگوراتچی دیگری هستی از تبار من! و من را تصمیم بر این است که همت شاهانه کرده و تو را به همراه آن دیگر شاگردم که فرزندی است مستعد و آلن نام مورد تفقد ِ شاهانه ام قرار دهم و بدانید و آگاه باشید که اگر آن چه میگویم به نیکی عمل کنید همانا به مقام من خواهید رسید و دیر نخواهد بود روزگاری که در آن همچون من صاحب اندرون ولنگ و درازی خواهید شد که از دختر آسیابان گرفته تا دختر پطرس شاه فرنگی را توی آن چپانده و برای خود منوپول کنید!
و خلاصه صاب زیگورات ما را سخنها گفت نغز و پندها داد سودمند و به ما دستور داد که در اولین ماموریت به دیدار خارجکی مردی آلن نام رفته و تصمیمات مقتضی را اتخاذ نمایم...دست شاهانه را بوسیده و در حالی که زیر چشمی به آن دخترکان حرم شاهیش نگاه میکردم و در دل آه ها میکشیدم از کاخ بیرون زدم!
...
بیرون که آمدم حالی داشتم که نگو و نپرس ، شاید همانند لحظه ای که نمیتوان اندوه ناشی از نمردن را از شوق زنده ماندن باز شناخت ، دهانم خشک و چسپناک شده بود و سرم سنگینی میکرد و افکارم گفتنی نه فقط در مغز سر که در خارج از کاسه سر نیز در میان نیمکتها و آدمهای غرقه در ظلمت شب سرگردان بود ، راه میرفتم و با خود حرف میزدم ، انگار که هیچ راهی نبود ، از یک طرف در برابر آن همه شکوه و عظمت شاهانه حرفی برای گفتن نداشتم و از طرف دیگر خودتان را بگذارید جای من و خیال کنید که سالهاست که ادعای شاهی میکردید و اکنون به ناگه فهمیده اید که آبگوشت هم نیستید! همینطور راه میرفتیم و فکر میکردیم که به ناگاه یاد فرمانفرمای فقید افتادیم وقتی که از او پرسیدند که " شما بعد از صدارت چرا قبول کردید که وزیر و فرماندار و به هر حال در سمتهای کوچک قرار گیردو آن زیرک مرد فرمود: اگر میخواهید برنده باشید باید در بازی حضور داشته باشید ، حال به هر ترتیبی!
از باریک بینی خود بسیار خوشحال شدیم و با اطمینانی کامل به خود به سوی آلن نامی که صاب زیگورات معرفی کرده بود شتافتیم ، اما چشمتان روز بد نبیند و خدا به مرغان آسمان هم نصیب نکند ، حال و روزمان خیلی خوش بود که بهتر هم شد!
بی انصاف! غایت کمال بود ، غایت کمال آقا جان !
آلنی که من دیدم بیست و چهار پنج ساله بود ، ترگل و ورگل ، با سر و وضع مرتب و آراسته و شلوار اتو خورده و کفش واکس زده ، خوشگل ، بلند قد و خوش اندم ، چهار شانه و خرم و خندان ، خوشگو و خوشبو و خوشخو ، راه میرفت و انگار نه انگار که ماها را میبیند و به دنیا و مافیها اعتنایی دارد!
خدا نصیبتان نکند ای آی پی پروران ، درست مثل این دخترکان که شاهزاده رویاهایشان را سوار بر اسب سفید در خواب میبینند و زبانشان بند می آید ، دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم ، رفتم جلو و تعظیمی کرده ونشانی صاب زیگورات را دادم و باز خدا نصیبتان نکند نمیدانم به چه دلیل انگار در قالب تعارف و تملق ریخته شده بودم! دهانم میگفت : خانه زادم و چشمم میگفت : کمترین شما هستم!
خلاصه چند صباحی بگذشت و ما انگار یار غارمان را پیدا کرده بودیم و چنان کاسه کوزه یکی شده بودیمکه انگار هفتاد سال است با هم رفیق گرمابه و گلستانیم دل میدادیم و قلوه میگرفتیم و از حق هم نگذریم این خارجی مردک ، این آلن از همان موجودات نادری بود که خواجه حافظ آنها را زیرک خوانده است و آرزو میکرده که با آنان فراغتی و کتابی و گوشه چمنی داشته باشد تا بتوانند با هم باده کهن بنوشند آن هم به مقدار دو من به سنگ شاه و به ریش دنیا و مافیها بخندند ...
و خلاصه ما با این نیک مرد ختنه نکرده روزگار ، میگفتیم و میخندیدیم و در جلسات صاب زیگورات شرکت میکردیم و در وبلاگشهر فتنه ها ایجاد نموده و تهاجمات کامنتی نموده و دل بود که میبردیم و آن بزرگ مرد عالم نکته ها به ما میگفت که در قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشود و مضمونها میگفت که یهودی دزد زده را به خنده می انداخت ، و به همین دلیل ما روز به روز بیشتر شیفته و واله اش میشدیم و از فرط کار درستی او را ملقب به پدر معنوی نمودیم و اتحاد اخوت بین خودمان را با خون دخترکی اثیری امضا نمودیم
و پدر معنوی به علت پرکاری ، صداقت و تعهد و تخصص ما همت شاهانه نمودند و به حقیر مدیریت طرح و برنامه ریزی انجمن اخوت دون ژوانی و به آلن مدیریت اجرایی و منابع انسانی را عنایت فرمودند. خدا ما را در محضر آن پدر معنوی ِ عظیم الشان سر بلند کناد!
در جلسات بعد از اینکه شراب شیراز دوره میگشت و سر حریفان گرم میشد پدر معنوی به ما میگفت : ای فرزندانم بدانید که زن و قدرت مثل هم اند و فقط نصیب کسانی میشوند که جرات کنند خم شوند و آنرا بدقت بگیرند!
و باز بدانید که مهم باده نوشی و مستی است ، حالا با هر پیاله ای که میخواهد باشد و ....الخ!
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولا/ و این دفتر بی معنی غرق می ناب اولا
…
خلاصه اکنون روزگار بر کاممان است و هر کدام برای خود حرمسرایی داریم که بیا و ببین و هرچند که هنوز در حرمسراهای ما آفتاب غروب میکند! ولی دور نیست روزگاری که ما هر کدام برای خود پدر معنوی شویم و بلکه حتی با این انرژی تمام نشدنی که ما داریم دور نیست روزی که ببینی پدر واقعی عالم و آدم شده ایم!
اما غرض از این روده درازیها این بود که خاستیم به عرض ملوکانه تان برسانیم ، تنها خوری در مرام دون ژوانها جایی ندارد و و بهمین علت انسان دوستی دلمان خفن بالا زده است و ما بر آن شده ایم با ایجاد کامیونیتی دون ژوانها در ارکات ، و تمام نکاتی را که در جلسات هفتگی با پدر معنوی داریم را به روی آنتن بفرستیم تا عالم و آدم بخوانند و نکته برگیرند تا جهان جایی شود چون بهشت!
ولسلام ، نامه تمام ، ایام بـــــــــکام
تهیه شده در واحد طرح و برنامه ریزی انجمن اخوت دون ژوانها با همکاری مدیریت اجرایی و منابع انسانی جناب حاج آلن (ره)!.
نظرات: 1
تمامی اشکالات این حقیر در باب شناسای پدر معنوی دون ژوان و علی الباقی حل شد. خوش حال هستیم به لطف پست شما دیگر سوالی در این فقره برای ما باقی نمایندهاست.
By ناشناس, at ۳:۲۱ قبلازظهر