جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۳

Encarta Reference Library premium 2005

... من اصولا پا به رکاب به دنیا آمده ام و در عالم فکر و خیال به قدری در کوهها و دره ها و دریاها و لنگر اندازیهای جهات اربعه پرسه زده ام که فـکـرم هم مانند کف پایم پینه زده است.!


امروز هم تمام شد...
از صبح هزار کلک سوار کردم و بیشتر از 5 ساعت طول کشید تا این 5 سی دی دایره المعارف میکروسافت را بتوانم کپی کنم در کامپیوتر ، چند ساعتی هم در این دریایی تمام نشدنی گشت زدم و
کیفور شدم ، از Encarta 2003 به این ور را ندیده بودم و چقدر قشنگ تر و بی در و پیکر تر شده ، هر چیزی که تصورش را میکنی به زیباترین حالت ممکنه پیدایش میکنی ، هرچیز ، واقعا از شیر مرغ تا جان آدمیزاد!
مثل ِ این پچه مدرسه ایها ، دیده اید که هر وقت میخواهند سوالی بکنند کلی فکر میکنند که چی بپرسند که طرف نداند! هی مینشینم و چیزی پیدا میکنم و تا میزنم کن فیکون می آوردش جلو چشمم و یا هر از چندی حواله میدهد به دایرکتوری آن لاین!

پدرسگها! آخر چطور این همه کار را میکنند ؟!
7 گیگابایت میشود حجمش! آنوقت من در طول عمرم 100 کیلو هم فکر نکنم برنامه نوشته باشم! اصلا ما چه کاری میکنیم؟ دلم میخاهد بدانم در برابر اینان که دریایی طوفانیند و فقط هر از چندی موجکیشان ما را به لرزه در می آورد در برابر ما که وجودمان ماشین خوردن و دفع کردنی بیش نیست چطور میتوانیم خودمان را زنده بدانیم؟!

ما ، یا نه من ، خودم را میگوییم فقط دچار بیهودگی خویشم ، بیهودگی خویش ، بیهودگی ی ی ...

نه اینکه این طور بخواهم ها ، نـــه ه ه...

فقط نمیدانم چرا این طور میشود ! شهرنوش پارسی پور در ابتدای خاطرات زندانش مینویسد ( کتابش را ندارم که نقل به مضمون بنویسم)
"... اما به راستی در آنجا نمیتوان کاری انجام داد ، قوانین در آنجا به گونه ای عمل میکنند که انسان به سنگ ساکن و بیحرکت بدل شود ، اما اینجا در امریکا انگار در مرغداری هستی که چراغهای پرنور در آن تعبیه کرده اند و موزیک تندی پخش میشود و مرغها مجبورند تند و تند تخم بگذارند!"

واقعا نمیدانم میشود همه چیز را انداخت به گردن حکومت و جامعه و هزار کوفت و زهرمار دیگر و نشست گفت که " آری ، بیش از اینها میتوان خاموش ماند ، بیش از اینها..." یا نه!
ن م ی د ا ن م...

امم ، فقط دلم میخاهد بگویم افسوس که طالع سازگار نبود و نقش روزگار با آنچه در آینه پندار و امید ما تجسم یافته بود موافق نیفتاد!

اسپینزا بود که میگفت ، بر خلاف تصور آدمی هیچ وقت دلیل کارهایش را نمیفهمد؟! من واقعا نمیدانم و درک نمیکنم چرا و به چه دلیل این قدر عجله دارم و از این شاخه به آن شاخه میپرم ، واقعا مسخره است ، درد میشکم درد وقتی میبینم هیچ نمیدانم و هیچ بلد نیستم ، اما تا دلت بخواهد در هر کاری سرک کشیده ام ، تا دلت بخواهد!
به هاردم که نگاه میکنم ، هزار هزار کار را فقط در همین یک سال گذشته شروع کرده ام و هیچ کدام را تمام نکرده ام! نمیدانم چه مرضی است! به وللهِ تان! نمیدانم! از 120 گیگ هاردم ، 20 گیگش موسقیست و چرت و پرتهای دیگر و مابقی 6 ویندوز مختلف و لینوکس و هزار هزار نرم افزار دیگر! به سالی که گذشت که نگاه میکنم میبینم تمام وقتهای درس خواندن را ، تمام وقتهای که به اسم کار صرف کرده ام را ، صرف هزار چیز کرده ام و هیچ کدام را هم تمام نکرده ام! یک ماه میبنی c میخانم ، هنوز تمام نشده به سرم میزند ببینم C# چیست! قدری در این یکی سرک میکشم به سرم میزند ببینم Vb چطور است، ASP به چه کار می آید ، ماکرومدیا ، ادوبی و .... هی از این به آن از آن به این! در همه کارها اینجورم! آروز به دلم مانده یک بار بتوانم فقط یک کتاب را بخوانم ، تا این قدر شخصیتهایشان در این آش در هم جوش ذهنم قاطی پاتی نشوند! نه اینکه خودم بخواهم ها نه! خودش میشود! به ولله ِ تان خودش میشود! همیشه و همیشه هم هزار کار انجام نداده دارم ، هزار هزار کار که شبها قبل از خواب یک به یک با احترام در میزنند و از جلو چشم رد میشوند و خواب را حرام!

زندگی سگیست دیگر ، زندگی سگی...
صبح با چشمانی پوف آلوده از خواب پا میشوم ، خسته از خوابهای در هم و برهمی که دیده ام ، صبحانه را که باید سرپا بخوری که دیر است و حمام هم که هه! سرش گرد است! نرسیده با سوال همیشگی همکار محترم روبرو هستی ! خوب چه کار کردی! به کجا رسوندی! من من میکنی و مثل همیشه میگویی که فلان چیز دیشب به سرم زد ببینم چطور است و فلان است و فلان! و مثل همیشه جواب میشنوی که چرا از این میپری به آن و اینجور که تو کار میکنی 1000 سال دیگر هم ما هیچ غلطی نمیکنیم و از این حرفها! مینشینی و مثل همیشه در درونت به خودت میگویی که راست میگوید و کمی به خودت فحش میدهی و بعد اعصابت میریزد بهم و سیگاری میگیرانی و قدم میزنی! زود ظهر میشود و ناهار را که مثل همیشه با هزار کار دیگر باید همزمان انجام بدهی ، سرپایی و بدو بدو! تا چشم بهم زدی شب شده ، خسته و درمانده میرسی خانه و شامی آن هم سرپایی ! خسته ای دلت میخاهد از اینجا تا ابدیت بنشینی و کتاب بخوانی و فکرت را رها کنی از هر چه روزمرگیست! کمی از این کتاب که میخوانی یادت میوفتد دیشب آن یکی کتاب از فلان جا مانده بود کمی از آن و کمی دگر از آن یکی! خسته که میشوی میایی 10 دقیقه ان لاین شوی میشود یک ساعت! به خودت کمی لعنت میفرستی و مینشینی که کمی کار کنی ، تا سرت را بالا میکنی شده 2 نصف شب! میروی که بخوابی چشمت میخورد به هفته نامه ارتباط که شنبه خریده ای و هنوز وقت نکرده ای حتی ورقش بزنی ، آنطرف مجله رایانه هم مانده است و هفته نامه کتاب هفته ، باز یادت می افتد که کلی درس دانشگاه داری که اصلا انگار فراموششان کرده ای! مینشینی کمی فکر میکنی که چه کنم چه کنم! داغان میشوی از این همه کار در صف مانده و این همه انتظاری که این و آن از تو دارند ، این همه کار میکنی و همه البته به حق میگویند که به هیچ دردی نمیخوری و خودت هم بهتر از همه میدانی ، درست شده ای اینکارتایی از همه چیز و هیچ چیز! وقتی فکرش را میکنی میبنی همه یک سالت را این طور گذرانده ای ، پرتلاطم و بی هیچ نقطه قابل افتخاری ، همه اش دویده ای اما انگار هیچ ، هیچ نکرده ای در واقع هیچ ...

و من برای همه اینها و برای همه بدبختیهای دیگری که نمیشود گفت و اشک آدم را میخشکاند و صدای آدم را کیپ میگیرد و دهنش را کج میکند گرفته ام ...

هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینه تصویر ماست
.

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007