چهارشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۴

زنده به گورم...


در رختخوابم می غلتم ، یادداشتهای خاطره ام را به هم میزنم ، اندیشه های پریشان و دیوانه مغزم را فشار میدهد . پشت سرم درد می گیرد ، تیر میکشد ، شقیقه هایم داغ شده ، به خودم میپیچم . لحاف را جلو چشمم نگه می دارم . فکر میکنم خسته شدم ، خوب بود میتوانستم کاسه سرم را باز کنم و همه این توده خاکستری پیچ پیچ کله خودم را در آورده بیندازم جلو سگ.

هیچ کس نمیتواند پی ببرد ، هیچکس باور نخواهد کرد ، به کسی که دستش از همه جا کوتاه بشود میگویند : برو سرت را بگذار بمیر.اما وقتی که مرگ هم آدم را نمیخواهد ، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم میکند ، مرگی که نمی آید و نمی خواهد بیاید..

آه که همه از مرگ میترسند و من از زندگی سمج خودم. وه که چقدر هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمی خواهد و پس میزند!

خودم میدانم و بس ، شاید هم نه ، خودم که اصلا نمیدانم ، مرگ ...مرگ ...مرگ ...چه شبهایی من برخاسته ام و زنده بگور را دوره کرده ام و دوره کرده ام و دوره کرده ام؟ خسته کننده هم نبوده ، هیچ وقت که مرگ را دوست دارم ..
نه ، کسی تصمیم به خود کشی نمیگیرد ، خود کشی با بعضی ها هست . در خمیره ودر سرشت آنهاست ، نمی توانند از دستش بگریزند . این در سرشت آنهاست ، و این من هستم که سرنوشت خودم را درست کرده ام ، دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم ، دیگر نمیتوانم فرار بکنم...

چه هوسهایی به سرم میزند ، همین الان دلم میخاست که همان بچه کوچکی بودم که مادرم را مجبور میکردم هر شب برایم آرش کمانگیر را بخواند ، فکرش را که میکنم ، انگار همین دیروز بوده ، از ان روزها تا به امروز..
آیا آن وقت خوش وقت بودم؟
نــــــه ، نه چه اشتباه بزرگی ، همه گمان میکنند که بچه خوشبخت است . نه ، خوب یادم می آید ، آنوقتها هم حساس بودم، آنوقتها هم مقلد و آب زیر کاه بودم ، شاید ظاهرا میخندیدم یا بازی میکردم ، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا به خودش مشغول می داشت و خودم خودم را میخوردم. اصلا مرده شور مرا ببرد ، حق به جانب آنهایی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است ، بعضی ها خوش به دنیا می آیند و بعضی ها ناخوش.

دارم پرت میگویم نه؟ نمیدانم انگار همه را مسخره خودم کرده ام ، یا خودم مسخره شده ام؟ نمیدانم ، فقط یک فکر است که دارد مرا دیوانه میکند ، نمی توانم جلو خودم را بگیرم . گاهی خنده بیخ گلویم را میگیرد. آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست ، همه گول خوردند ، حتی خودم.
مدتهاست که خودم را به ناخوشی زده ام ، سیگاری روشن میکنم ، چرا سیگار میشکم؟ خودم هم نمیدانم ، این هم ناخوشی است.

دیوانه شده ام ، میدانم ، به خودم میخندم ، به زندگانی میخندم ، میدانستم که در این بازیگر خانه ء بزرگ دنیا هر کسی یک جور بازی میکند تا هنگام مرگش برسد. من هم این بازی را پیش گرفته بودم چون گمان می کردم مرا زودتر از میدان به در خوهد برد.
نه ، اینطور فکر نکنید ، تصمیم به خودکشی را کسی نمیگیرد ، خودکشی با بعضی ها هست. در خمیره و نهاد آنهاست . آری سرنوشت هر کسی روی پشانیش نوشته شده ، خودکشی هم با بعضی ها زاییده شده . من همیشه زندگانی را به مسخره گرفتم ، دنیا ، مردم همه اش به چشم یک بازیچه ، یک ننگ ، یک چیز پوچ و بی معنی است . می خواستم بخوابم و دیگر بیدار نشوم و خواب هم نبینم ، ولی چون در نزد همه مردم خودکشی یک کار عجیب و غریبی است می خواستم خود را ناخوش بکنم ، مردنی و ناتوان بشوم و بعد از آن که چشم و گوش همه پر شد تریاک بخورم تا بگویند:
ناخوش شد و مرد...
اما ...
گاهی با خودم نقشه های بزرگ میکشم ، خودم را شایسته ء همه کار و همه چیز میدانم ، با خودم میگویم : آری کسانی که دست از همه چیز شسته اند و از همه چیز سر خورده اند تنها میتوانند کارهای بزرگ انجام بدهند . بعد با خودم میگویم : به چه درد میخورد؟ چه سودی دارد؟
دیوانگی ، همه اش دیوانگی است! نه ، بزن خودت را بکش ، تو برای زندگی درست نشده ای ، کمتر فلسفه بباف ، وجود تو هیچ ارزشی ندارد ، از تو هیچ کاری ساخته نیست !
...
هوم ، اینها را که نوشتم کمی آسوده شدم ، از من دلجویی کرد ، مثل این است که بار سنگینی را از روی دوشم برداشتند. چقدر نوشتن را دوست دارم ، چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت. اگر میتوانستم افکار خودم را به دیگری بگویم. نه یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست که نمیشود ، مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند.زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است....خسته شده ام ، نه ...
نـــــه ، دیگر نه آروزویی دارم و نه کینه ای ، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم ، گذاشتم گم
بشود ، در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان ، من هیچکدام از آنها نشدم ، زندگانیم
برای همیشه گم شد.
من خود پسند ، ناشی و بیچاره به دنیا آمده بودم ، حال دیگر غیر ممکن است که برگردم و راه دیگری
در پیش بگیرم. دیگر نمیتوانم دنبال این سایه های بیهوده بروم ، با زندگانی گلاویز بشوم ، کشتی
بگیرم ، من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه چپ بروم و نه به راست ، میخواهم
چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.

خسته شدم ، چقدر مزخرف نوشتم ، چقدر تا کنون مزخرف نوشته ام؟
به خودم میگویم ، برو دیوانه ، کاغذ و مداد را بینداز دور ، پرت گویی بس است . خفه بشو، پاره بکن ،
مبادا این مزخرفات به دست کسی بیفتد، چگونه مرا قضاوت خواهند کرد؟

اما نه ، من از کسی رو در بایستی ندارم ، به دنیا و مافی هایش می خندم ، هر چه قضاوت آنها درباره
من سخت بوده باشد ، نمیدانند که من پیشتر خودم را ســـــــــــــــخــــــــت تر قضاوت کرده ام . آنها
به من میخندند، نمیدانند که من بیشتر به خودم و آنها میخندم ، من از خودم و از همه ء خواننده ء این
مزخرفات ها بیزارم.

این یادداشتها ، و هزار یادداشت دیگر در کنار تختش بود ، اما خودش در بستر مرگی چندین ساله دراز کشیده بود و نفس میشکید ، نفس میکشید:(.

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007