رفیق ، خوش به حالت مرگ را زندگی کردی...
ولی آندم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آندم که نیکی و بدی را گاه پیکار است
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
در اول ترانه های خیام مینویسی: شاید کمتر کتابی در دنیا مانند مجموعه ء ترانه های خیام تحسین شده ، مردود و منفور گردیده ، تحریف شده ، بهتان خورده ، محکوم گردیده ، حلاجی شده ، شهرت عمومی و دنیا گیر پیدا کرده و بالاخره ناشناس مانده...
و من مینویسم ، شاید کمتر کسی در سرزمین مرده پرست من همانند تو مردود و منفور گردیده ، تحریف شده ، بهتان خورده ، محکوم گردیده ، حلاجی شده ، شهرت عمومی و دنیا گیر پیدا کرده و بالاخره ناشناس مانده...
میگویی که : باید دید که تاثیر فکر عالی خیام در یک محیط پست و متعصب ِ خرافات پست چه بوده که اینقدر مورد قضاوت عوام و متصوفین قرار گرفته و چرا اینقدر منافع خود را از افکار خیام در خطر میدیده اند که تا این اندازه در تخریب او کوشیده اند...
و من این بار دیگر ساکت میشوم ، که بغض بیخ گلویم را میگیرد ، آری باید دید ، باید دید ...اما کو چشمی که ببیند؟ که گوشی که بشنود ، کو اندیشه ای که بیاندیشد؟
میدانی رفیق ، سالهاست که دیگر تو آرامیده ای و در سرزمین ِ من هنوز مردم مرده پرستند ، هنوز بحث ، بحث ِ شک میان دو و سه استحاضه قلیله و کثیره است ، هنوز هم روز عیدشان گوسپندان را سر میبرند و مرگ جویان با دیدن خون و کثافت و پستی از جان و دل صلوات نصیب حضرتش میکنند ، هنوز هم گِل بر سرشان می مالند و آن دیگران به تماشای این مراسم مینشینند با افتخار ، اشک میریزند و اظهار عجز و ناتوانی میکنند...
میدانی رفیق کاش فقط میتوانستم برایت بگویم که هنوز هم هیچ چیز عوض نشده ، کــــــــــــــــاش....
تو میگفتی یادش بخیر ، دوره ارزانی و فراوانی بود ، پنجشاهی که میدادی هفت تا تخم مرغ میگرفتی ، روغن سیری سه شاهی بود و معقول زنها دل و دماغی داشتند و سالی یک جوان گوینده " لا اله الا الله" تحویل جامعه میدادند ..
میگفتی حالا خیلی حرفها پشت سر این شاه شهید میزنند و هزار جور اسناد و بهتان بهش میبندند امااز شما چه پنهان در آن عهد و زمانه ، با وجودی که بانکهای چفت و تاق وجود نداشت ، خزانه دولت پر و پیمان بود ، بدون عایدی سرشار نفت که در تاریخ ایران سابقه نداشت و معلوم نیست کدام دولت فخیمه سگ خور میکند دولت افلاس نامه صادر نکرده بود ، بدون متخصصین تبلیغ وطن پرستی که در اثر مرض فشار پول در خارجه معلق بزنند ، مردم به مرز و بوم خودشان بیشتر علاقه داشتند ، بدون سوز و بریزهای رادیوهای خاج پرست که : آهای مردم ، دین از دست رفت ! گویا که آخوند باسواد و ملای با عقیده بیشتر پیدا میشندند. برای تعلیمات عمومی پستان به تنور نمی چسباندند ، اما هم مردم با سواد بیشتر از حالا پیدا میشد و هم بیشتر کتاب حسابی چاپ میکردند ، ظاهرا چوب تکفیر برای تریاک بلند نمی کردند ، اما وافوری خیلی کمتر از حالا بود و شاه شهید هم اسم خودش را کـــــــــبــــــــیر و نابغه عظیم الشان نگذاشته بود ، مردم بخاک سیاه ننشسته بودند و از صبح تا شام هم مجبور نبودند که افتخار غر غره بکنند و به رجاله بازیهای رجال محترمشان هی تفاخرو تخرخر بنمایند و از شما چه پنهان مثل این بود که آبادی و آزادی و انسانیت هم یک خرده بیشتر از حالا پیدا میشد.
آری رفیق عزیز تو اینها را میگفتی و چه خوب شد که نماندی و ببینی که پدران من نیز همینها را میگفتند و من اما ، من اما دیگر هیچ نمیگویم که بغض بیخ گلویم را دیگر بریده...
دلم میخاست بدانم این مردم مرده پرست به کجا میروند آخر ، تا کی یاد ِ خیر گذشته های دور و نزدیک را خواهند کرد ، تا کی آخر؟
رفیق ، کاش لا اقل چیزی عوض نمیشد ، کاش در جا میزدیم ، کاش...
آن وقتها که تو بودی ، کم ِ متخصصین تبلیغ وطن پرستیمان ملکم دانشمند بود و جایت خالی ببینی متخصصین رنگ به رنگ کنونیمان را آن سوی آبها، رجاله های با کت و شلوارهای اتو کشیده و به هزار رنگ و قماش اما به قول خودت همشان در اصل همان شاگرد قصاب ِ کثیف بودند و مشتری همیشگی آن لکاته ...
شاه تو قلدر بود و خود را کبیر مینامید ، شاه ِ من را نیستی که ببینی ، نماینده برحق حضرت صاحب است بر زمین!
آنوقتها که تو بودی لااقل اگر هیچ چیز نبود ، الا اقل اگر حرفت را نمی فهمیدند ، لا اقل میتوانستی حرفت را بزنی ، چه خوب که نیستی که تابش را نداشتم که دستهای سرد و یخ زده ارتداد گلویت را بفشارد ...آنوقتها...
گفتی که این مذهب دشمن بشریت است ، فقط برای غارتگران و استعمارچیان آینده جان میدهد ، پس فساد را باید از ریشه برانداخت.
و من اشک میریزم که این خاج پرستان ندیدند ، چه تو را و چه هر که حرف از زندگی میزد که واعظان مرگ پنجه در افکنده اند بر این سرزمین آنچنان که هر که سخن از زندگی گوید راهی جز مرگ برایش نیست...
گفتی : گذشته و آینده دو عدم است و مابین دو نیستی که سرحد دو دنیاست دمی را که زنده ایم دریابیم.
گفتی و شنیدم و اندیشه ای ...
میدانی ، شد سر مشق فلسفه ء زندگیم و چه خوب کناره گرفتم از این کوتله های فکری که هنوز که هنوزه اثبات میکنند نبود خدا را ، میمون بودن انسان را و یک بار نشد بیاندیشند که ما را به قبل و بعد از مرگ چه کار آخر ، برای مابین این دو نیستی چه در چنته دارید ...
رفیق شفیق سر میزند به من و به طعن میگوید ، تو که باز در این کنج نشسته ای و صادق حماقت میخانی! پسر دوره این کسخل گذشته ، اریک فرم بخوان و من لبخند میزنم و میگویم حق با توست صادق حماقت و میخندیم ، از همان خنده هایی که مو برتن سیخ میکند ، از همان خنده های پیرمردِ خنزر پنزری...
و باز یاد تو می افتم که پیشنهاد همکاری با بی بی سی را نپذیرفتی و مهر بچه بازی شد دستمزدت ، زودتر از همه درک کردی پوشالی بودن این سراب ِ کمونیسم دروغین را و شدی اشراف زاده ِ بی درد ...
یاد تو ، یاد نصیحتها و کمکهایت به مریم فرنمافرما آن دوست خوش ذوق ِ جلسات شعر خوانی که هیچ نمیدانست از این سراب و فقط محض ِ انتقام از این میرپنج قلدر زن کیانوری شده بود و چه ها کشید سالها در غربت به تاوان اشتباهی که گوش نکردن به نصیحتِ تو بود....
آری دوره میکنم این صفحات تاریخ را و در دل به تو آفرین میفرستم و آفرین میفرستم و آفرین میفرستم...
و باز دوره میکنم این صفحات پر از درد و افسوس را ، همه جا ننگ ، همه جا درد تا که میرسم به جمالزاده و آرامشی میابم ، این پدر بزرگ ِ قصه گوی دوست داشتنی که چقدر تو را دوست داشت ، یاد داستان دشت ِ جنون مو بر تنم سیخ میکند که پدر بزرگ میدانست تو تاب این آش در هم جوش نخواهی داشت ...
و ناخود آگاه نقش میبندد در حافظه ام جلال آل احمد ِ مقلد و آن نامهء لعنتی اش به این پدر بزرگ دوس داشتنی که شماها را فراماسون مینامید و حقوق بگیر بیگانه ! پاسخ نرم و متین جمالزاده را در ذهن مرور میکنم اما خشمم فروکش نمیکند با آن رساله جغله ء غربزدگیش ...
هوم میدانم ، نامهای بزرگ و افکار بزرگ در این سرزمین باید به هزار مهر خفه شوند تا احمقهای چارواداری چون آل احمد مجال حضور پیدا کنند ، که بشود اول فلسفه باب مملکت ما ، که هزار جغله تر از خودش هر روز با این مفهوم نامفهوم غربزدگی ور بروند و ور بروند و وربروند که چرا که شاه کبیر ما ، نماینده صاحب برحق در زمین در دانشگاه این را مطرح میکند، اما به خدا اگر همان غربزدگی را در حد همان آل احمد جغله درک کرده باشد...
آری رفیق ، به اینجا رسیده ایم و کارمان از افتادن عکسمان به روی آینه دق هم گذشته...
که حقمان است که مـــــــــــــرده پرستیم ، که از قوانین شوم هزار سال پیش تبعیت میکنیم که تو نیک گفتی که پسترین حیوان نمیکند و نشنیدند...
نشنیدند که مرده پرستند ...
نشنیدند که بی چرا زندگانند...
و بی چرا زندگان را توان درک آنان نیست که به چرا مرگ خویش آگاهند...
رفیق ناخوشم ، بعضی ها ناخوش به دنیا می آیند و میدانی ، در این کنج خلوت خواب به چشمانم نمی آید ، درد میشکم که مسخ شده ام ، مسخ شده ام و مسخ شده ام ...بعضی شبها میخوانم و فکر میکنم و بعضی شبها برای سایه ام مینویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است ، خیلی دلم میخواهد خودم را بهش معرفی کنم ، خــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــلی ، افسوس که نمیتوانم ...
بعضی شبها هم که دلم برایت تنگ میشود ، زنده بگور را باز میخوانم عاشقانه و اگر بدانی که چقدر به آبجی خانوم ِ خواهر ماهرخ حسودی میکنم ، اگر بدانی که چقدر دلم میخواهد من هم بروم به جایی که نه زشتی و نه خوشگلی ، نه عروسی و نه عزا ، نه خنده و گریه ، نه شادی و اندوه به آن راهی نیست ...
دلم میخواهد و هنوز نمیتوانم که بی چرا زنده ام و بس ...
هیچ کار که نمیتوانم بکنم میخندم از آن خنده های عمیق مو بر تن سیخ کننده ء پیرمرد خنزرپنزری و چه خوب که تو میدانی خنده ء من ، این احمقی بزرگ ، با همه آن چیزهایی که در دنیا به آن پی نبرده اندو فهمش دشوار است ارتباط دارد ، با آنچه در تاریکی شبها گم شده است...
میخندم و زیر لب زمزمه میکنم :
هر قصه ای فقط راه فراری برای آرزوهای ناکام است ، آرزوهـــــای نــــــــا کــــــــام...
زندگی زندانی است با دیوارهای گوناگون...
بعضیها به دیوار زندان صورت میکشند و با آن خودشان را سرگرم میکنند..
بعضی ها میخواهند فرار بکنند و بیهوده دستشان را زخم میکنند...
بعضیها مــــاتم میگیرند ....
ولی اصل کار این است که خودمان را گول بزنیم...
ولی زمانی که انسان از گول زدن خودش خسته میشود...
آنوقت زندگی با خونسردی و بی اعتنایی صورتک واقعیش را نشان میدهد....
رفیق ، خوش به حالت مرگ را زندگی کردی سالروز مرگت مبارک...
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ آیا میتواند ساخت
طنین گامهای استواری را
که سوی نیستی مردانه میرفتند؟
نظرات: 0