یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۴

فراريان از خاكيم و راندگان از آسمان


سایه ای بیار ، از مصاحبت آفتاب خسته ام...
یاد قبل ترها افتاده ام ، سالها پیش دوس داشتم نستعلیق را ، دلم که میگرفت جمله ای را مینوشتم بارها و بارها با آن خودنویس نوک پهن...یادش که می افتم حالم بدتر میشود ، خط را هم ادامه ندادم و فقط ماند برایم یادی و آهی که میکشم وقتی رد میشوم از کنار تابلوهایی که مینویسند این دور و برها خطاطها!! من ، من اما اگر خطاط میشدم هیچ وقت این شعرهای حال بهم زن را خطاطی نمیکردم که اینها میکنند ...بگذریم...

گفتم که دلم تنگ است ، شاید شعر میخاهد...
سری به شاملو زدم ، نــــــه ، نه هیچ دوستش ندارم این روزها...سری به سهراب....
...بهتر آن است که برخیزم رنگ را بردارم روی تنهایی خود نقشه ء مرغی بکشم...ــــــــ نه ...

چرا گرفته دلت ، مثل آنکه تنهایی چقدر هم تنها!خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی دچار یعنی ...عشق و فکر کن که چه تنهاستاگر که ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد..________ نــــه ، این هم نه....

.... تا مزه ماست ، تا طراوت سبزی آنجا نان بود و استکان و تجرع:حنجره می سوخت در صراحت ودکا..._____قشنگ است ، اما نه ، این هم نه ....
من در این تاریکی فکر یک علف روشن هستم که بیاید علف خستگی ام را بچرد...
______

جواب نمیگیرم که مدتهاست خانه ای در آن طرف شب هم بکارم نمی آید...میبندمش...

بغض میخواهد انگار امانم را ببرد که یاد تـــــــــــــو می افتم رفیق و بلاگت رو باز میکنم...
یاد تو که می افتم...
یادتو که می افتم اشک در چشمم حلقه میزند ، برای اصفهان ، چقدر دلم میخواست ان لاین بودی و از جلفا میگفتیم و وعده ء باده ای و خنده ای ... اشک در چشمم حلقه میزند ، دلم اصفهان میخواهد ، دلم برای این شهر و گنبدهایش تنگ است ، دلم انجیر تازه میوه ء فروشیهای پرپیمان اصفهان را کرده ، دلم سی وسه پل را میخواهد و مردمی که شادان قدم میزنند دوش به دوش هم و عکس یادگاری میگیرند و منی که مینشستم آن گوشه ، پشت به همه و رو به زنده رود ، پاهای کوچکم را آویزان میکردم از پل و ساعتها خیره میشدم به آن همه آرامش ، و هر از گاهی دفتر آبیم را باز میکردم و چیزی مینوشتم ، غروب که میشد دلم میگرفت ، میدانی دل گرفتگیش از آن دل گرفتگیهای معمولِ غروبها نبود ، یادم هست بی اشک نمیماند هیچ وقت ...
غم ِ تنهایی ، غم دلتنگی، غم برگشتن به آن پادگان لعنتی و یاد مادری که دلم برایش تنگ بود بی انتها...غروب که میشد ، فکر میکردم که غیر قابل برگشت ترین اشتباه زندگیم را کرده ام با آن تصمیم به انصراف از آن دانشگاه لعنتی ، بعد توهم که گل میکرد ، راهروهای آن دانشگاه را مجسم میکردم در ذهن و دخترها و پسرهایی که می آیند و میروند ، بعد میپرسیدم و از خودم که چرا انصراف دادم؟ میپرسیدم و میپرسیدم و میپرسیدم...هر چه که زمان میگذشت و وقت بازگشت میرسید ، بی اختیار محکمتر تکیه میزدم بر آن ستون آجری ، انگار که میخواهند بگیرندش از من و من احمقانه مقاومت میکنم...بعد پا میشدم ، آن سر پل ، کنار آن پاساژهای رنگ به رنگ بستنی میخریدم و قدم زنان در چهارباغ تا فلکه دانشگاه مز مزه اش میکردم ، یادم هست چهارباغ را همیشه آهسته قدم میزدم ، دلم نمیخاست تمام بشود .... کنار دانشگاه که میرسیدم مثل ِ همیشه دیر شده بود ، با این همه من همیشه مینشستم چون کولیها وسط خیابان و خیره میشدم به آدمها...بعد...
تاکسی -توپخانه 55- سینه خیز و تنبیه دژبان برای دیرکرد - بشین و پاشو ارشد آسایشگاه برای دیر کرد و مواخذه و تهدید به لغو مرخصی و همان کارهای همیشگی ...جمعه ها اگر لغو مرخصی نمیشدم ، یکراست میرفتم صفه ، تا خود چشمه بالا میرفتم و دلم میخاست هیچ کس اینقدر از کوه بالا نیاید تا من تنها باشم کنار آن چشمه دوست داشتنی ، چند باری هم بالاتر رفتم ، آن بالا رو به شهر دراز میکشیدم و سیگار میکشیدم ...دفعه آخر که رفتم فهمیدم آن دکه کنار قبر شهیدان چیزهای دیگر هم دارد ،دست در جیب کردم و دیدم فقط 3000 تومان پول برایم باقی مانده ، منصرف شدم ولی باز برگشتم و ودکا را خریدم ، یک ربروف تقلبی بود با مزه ای گند که بی هیچ مزه ای تلخ ِ تلخ بالای آن کوه رو به آن شهر قشنگ تا ظهر مز مزه کردم و بعد خوابیدم تا شب....
من همیشه آدم ضعیفی بوده ام ، همیشه ، نباید دروغ بگویم حداقل به خودم ، یادم هست وقتی برای کنکور می آمدم اصلا نمیدانستم که دوست دارم قبول بشوم یا نه ، این رشته را دوست خواهم داشت یا نه ، درست مثل حالا که نمیدانم دوست دارم زندگی بکنم یا نه ...
موقعی هم که میخاستم آن پادگان ِ لعنتی را ترک کنم و بیایم دانشگاه ، یادم هست ، یادم هست که هیچ خوشحال نبودم ،دو دل بودم ، دلم میخاست بمانم و این 8 ماه باقیمانده هم تمام بشود ، فکر بازگشت به آن جهنم دیوانه ام میکرد ،توهم همیشگی هم که بود ، مثل ِ همیشه ، ...نه سال دیگر کنکور میدهم ، اصلا داشنگاهی که آدم در سربازی قبول بشود که داشنگاه نیست ، اممم ، سال دیگر ، دانشگاهی بهتر ، امم نه !!! توهم ، آدمهای ضعیف همیشه دچار توهم اند و من از آدمهای ضعیف متنفرم ، متنفر... فقط برای فرار از ان جهنم بود که برگشتم ، نه ! بعد چه قولهایی که سر هم میکردم برای خودم ، چقدر دروغ به خودم تا بحال گفته ام...
از در پادگان با یک ساک بزرگ آمدم بیرون ، اول زنگ زدم خانه و گفتم تمام شد ، مادر از شادی گریه میکرد و آرمین هورا میکشید و میخاست با من حرف بزند ، قطع کردم و رفتم ترمینال ، بدون هیچ دلیلی بیلط برای فردا شب گرفتم و وسائل را سپردم به انبار و رفتم الله وردی خان ، زمستان بود و سرد ، اما من سردتر از آن بودم که سرما را حس کنم ، زیر پل الله وردی خان ، تنها نشستم و به آبی که به فشار میزد بیرون خیره شدم و کم کمک پلکهایم سنگین شد و خوابیدم ، ساعت شاید از 10 شب گذشته بود که پیرمردی درویش با ریشی که به نافش میرسید بیدارم کرد ، دستهایم از سرما یخ زده بود ، چشمهایم را که باز کردم فریاد کشیدم که دیر شده و باید به پادگان برگردم ...گفت :پسر جون سربازی؟یادم افتاد که دیگر نباید به پادگانی برگردم ، پاسخش ندادم و همینطور خیره نگاهش کردمهیچ نگفت ، از فلاکسی که کنارش بود لیوانیی چای دستم داد و باز هیچ نگفت ، از شکل و شمایلش ترسیده بودم ، سیگاری روشن کرد ، یادم هست ، فروردین بود و خیره شد به رود ، هیچ نمیگفت و البته من هم دلم نمیخاست چیزی بگوید ، نمیدانم چرا ترسیده بودم ، هوا سرد بود و من تازه یادم افتاده بود که خیلی سردم است ، میلرزیدم ، دلم میخاست چای را نخورم ، یادم هست ، اما نمیدانم چرا ترسیدم که نخورم ، زود سر کشیدم و تشکر کردم ، هیچ نگفت ، خداحافظی کردم و آرام از کنارش رد شدم و همین که دیگر ندیدمش دویدم ...یادم هست بدجور ترسیده بودم ، الان که فکرش را میکنم انگار ادم مهربانی بود ، ولی چرا هیچ نمیگفت؟
کنار هتل عباسی شام بریانی خوردم ، بعد رفتم میدان امام و تا صبح در یک سکوت دوست داشتنی همانجا نشستم و قدم زدم ، میدان امام در شب شکوه عجیبی دارد ، یک جور سکوت و بهت ناگفتنی ، هان بغض ِ اساطیر ، تا صبح یکریز با خودم حرف میزدم و قول میدادم ، قول قول قول ...نزدیکهایی 4بود که درآن خیابانی که توی میدان به سمت جنوب میرود و یادم نیست اسمش را کله پاچه خوردم و بعد آمدم کنار سی و سه پل نشستم ، خیلی سرد بود ، خیلی ، چند کارگر لرستانی گوشه ای آتش روشن کرده بودند ، گرم صحبت شدیم .... هوا گرمتر شدم و من باز نشستم سرجام رو سی و سه پل ، عکسها و نوشته هایی که بچه ها برام نوشته بودن رو ورق زدم ، حس کردم دلم براشون تنگ شده ، هرچند هیچ وقت هیچ کدومشون رو دوس نداشتم ، ولی دلم براشون اون لحظه تنگهام وفا شده بود ...شب شد ، سوار اتوبوس شدم و تخت خوابیدم تا خونه ، الان تنها چیزی که میتونم بگم اینه که همین که رسیدم خونه به هیچ کدوم از وعده نکردم
...

موميايي هاي معاصريم!

هزار سال خوابيده و بر نخواسته...
فرسنگها زير خاك سرد
به اميد بستري گرم در آسمان هفتم...
در جنگلهاي هميشه خزان
خش خش برگها را
نويد الهه بهار مي پنداريم...
كابوسهاي واقعي را
چشم در راه تعبير هاي رويايي نشسته ايم...
ما
فراريان از خاكيم و راندگان از آسمان
با ترازو هامان
خدا مي فروشيم ، در راه خدا!!
اشكهايمان
اقيانوس خواهد شد....
اما
هيچ صدفي از قطره هاي ما ، آبستن گوهر نمي شود
ما
گوهر خويش را به مرداب سپرده ايم!....

داش رضا ،
اینا رو که نوشتم از من دلجویی کرد ، مثل ِ همیشه که آدم بعد از نوشتن آروم میشه ...الان یه برگ a4 برداشتم و برا خودم مینویسم....

من گوهر خویش را به مرداب سپرده ام
.....

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007