در غروب یک آدینه ....
ما دو تن بودیم
به میدان که بازگشتیم
کبوتران رفته بودند و
میدان اندوه شب را در خود نشانده بود
رفت !
رفت !
ابلهی میگفت :
در هر رفتن بازگشتن خواهد بود...
در هر رفتن بازگشتن خواهد بود...
اما هیچکس هم نداند من و تو خوب میدانیم رفیق جان که :
هیچ چیز تکرار نمیشود
و عمر به پایان میرسد
بماند!
بماند!
بماند!
...
دیروز چقدر خندیدیم برادر ، مادر یکی دو باری آمد و طعنه زد ; وقت کردین کمی بخندین ; بیچاره نمیدانست که چرک ِ مجروحمان متورم شده و ..
می خندد
می خندد
می خندد
آنقدر خندیده بودم که شکم درد گرفته بودم ، بغض ِ من و درد ِ بزرگ ِ تو متورم شده بود و هیستریک میخندید ...
اما گوشی را که گذاشتم با خود و درد ِ تو تنها شده بودم و های های گریستم ...
گفتی سارا فقط بیست سالش بود؟
که راننده مسافرکش پنجاه ساله گواهینامه هم نداشت؟
که فرار هم کرده بود و برادرت با کوبیدن ماشینش متوقفش کرده بود؟
گفتی همیشه خندان بود و کناره پنجره مینشست و کلانتر محل خطابش بود؟
مادر ...مادری که دیوانه وار فریاد می زد و می پرید روی تخت خالی و میگفت نمرده است ، بوی عطرش می آید...
...
فرجام همه ء راهها به اندوه می انجامد
و سکوت دلیل پذیر نمیتواند باشد
سکوت خطا نیست اما جذبه ندارد
و آسمان آبی نیست
انباشته از تاریکی است ...
...
دیروز بعد از تو احساس خفگی کردم و گریستم با دلیل و بی دلیلش را نمیدانم...
گفتم دلیل!
دلیل!
مگر برای تمام این شبهایی که نفسهای بزرگ داشتم واندوهای کوچک دلیل داشتم؟
زدم بیرون ...
سکوت
پرسه
بی هدفی
انتظار
هیاهوی آدمها
خستگی
شب را رفتم خانه دوستی و غرق شدم در دود تا فراموش کنم ، توهم که زده بود بالا گلوی خشک شده را با شراب درمان میکردم...
اما فراموشم نشد ...
هی مجال بی رحمانه اندک بود و واقعه سخت نامنتظر...
حمید...
زندگی چه بی ارزش و چه مسخره است...
...
حمید..
فریادی و دیگر هیچ
چرا که امید آن چنان توانا نیست
که پا برسریاس بتواند نهاد..
اما با این همه تو مرد ِ خندانِ من ...
بیش از هر کس خواسته
بیش از هر کس نیافته
بخند.، باز هم بخند ..من و تو به بلندای ابدیت به این زندگی خواهیم خندید...
نظرات: 0