یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۴

دو آتشه ...

...
از آن وطن پرستهای دو آتشه ایست که امثال و نظایرش تنها در ممالکی پیدا میشود که تمدن باستانی دارند و هنوز از ترقیات محیرالقعول و تکنیک نصیب کافی نبرده اند...

دو آتشه / جمال زاده

... از کاغذ قرآنمان گرفته تا هاست وبلاگمان همه از خارج می آید! ، نخطه سر خت!


رفیق...
نظرات خوانندگان فهمیت را خواندم ، وبلاگ ِ تو و خوانندگانش مرا یاد جمله ای می اندازد که نمیدانم در کجا خواندم ..."آنها مجذوب تصویر خود هستند ، تصویری که به اشتباه بزرگ شده است "...البته این توهین نیست و میدانی و نظر من است و بس.

البته بهتر است بگویمت که چند ماه پیش که آن نامه ء کذایی را برایم نوشتی ( هر چند محتوایی نامه ات را چندین و چند بار خواندم و به معنایش دقیق پی نبردم و امیدوارم و امیدوارم که دقیق پی نبرده باشم ) با خودم عهد بستم که دیگر هیچ وقت جوابت را ندهم و باز به خودم گفتم این باهوش تر از این حرفهاست ، خودش اگر خواست توضیح میدهد ، اگر هم نخواست به درک...!

در هر صورت فقط همینقدر بدان که من از تصویری که از من در ذهنت ساخته بودی آنقدر عصبانی شدم که از نقل خارج است ... البته این مال ِ چندین ماه ِ پیش است و من فراموش کردم که میدانم نوشتن بعضی وقتها فراتر از دلیل و برهان است و .... بگذریم...

الان خسته ام و فکرم متمرکز نیست ، اگر حرف بزنم پرت و پلا خواهم گفت ، ولی دلم میخواهد چیزهایی را برایت بگویم و وبلاگ یا تارنمایی که تو میگویی هم برای دل ِ ام است و بس ، پس :

مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن وطن پرست نـــــــــــــــــــــیستم ...

من نه به خانه و خانواده ام تعلق دارم ، نه به کشور و میهنم و نه به هیچ کجایی دیگر ، کاش میفهمیدی ، من از خودم متنفرم چرا که انسانی که در من بود را نتوانستم بیدار کنم ،از اینکه هیچ کار نتوانستم بکنم و از اینکه...

وبلاگ مینوسم چون کاریست که با آن احساس آرامش میکنم ، مینویسم که شاید بتوانم بخندم و البته خودم هم نفهمیدم خواندن هذیانهای این ذهن متورم چه لذتی برای دیگران دارد همانطور که نتوانستم درک کنم خودم چرا از خواندن نوشته های کسانی که " دوستشان دارم " لذت میبرم ، و با این حال از وبلاگ نویسی هم متنفرم...

در مورد تو ، پارسال دوستت داشتم ،البته نه آنقدرها زیاد که بخواهم از نزدیک ببینمت ولی دوستت داشتم ، نثرقشنگی داری و من آنهایی که خوب مینویسند را دوس دارم ، شعرهایت را زیاد دوست نداشتم و آنهایی را هم که طولانی بودند اصلا نخواندم ، راستش از اخوان هم زیاد خوشم نمی آید ، و البته میدانی که این سلیقه است...

یکی از بزرگترین مزایایی وبلاگ نویسی برای من این بود که فهمیدم هیچ حرفی برای گفتن ندارم ، یعنی بعد از دومین و سومین پستی که نوشتم فهمیدم ، ولی دلم خواست بنویسم که برایم جذاب بود ، ولی با این دید که دلم میخواهد زر بزنم هرهر و کرکر بکنم و بعضی وقتها که دلم گرفت اشکی بریزم ، شاید پوزخند بزنی بگویی مثل این دفترچه خاطرات های صورتی رنگ دخترکان ، مهمم نیست ، دوست دارم ...من بیمارمم ، بیمار و میدانم ، تمام انسانهایی که نتوانستند انسان درونشان را بیدار بکنند بیمارند ، حال بعضی ها بالکل فراموش میکنند که بیمارند و بعضی ها مثل ِ من هی یادشان می افتد که بیمارند و سرکوفت میزنند به خودشان...
اممم یاد جمله ای از شار دوگل افتادم که بی ربط است البته ، میگوید"در حقیقت سیاست آنقدر جدی است که نباید آنرا به دست سیاستمداران سپرد"...نوشتمش که تعمیم بدهم به وبلاگ نویسی که دیدم چندان سازگار نیست...
پس فقط همین را بگویم ، وبلاگ نویسی کاری جدی نیست ، به تمام مقدساتتان من نمیتوانم درک کنم چه تو را و چه تمام آنهایی را که فکر میکنند که وبلاگی زده اند و شاخ رستم را شکسته اند ، این دیگر اوج حماقت است ، من البته این طور فکر میکنم ،
ببین رفیق جان ،
در این دو سال و اندی کم کم با تمام دوستان ِ دوستان ِ وبلاگهایی که دوست داشته ام دوست شده ام ، جز لینکهای وبلاگ تو که به هیچ کدامشان سر نزدم ، البته از این حرف نباید ناراحت شوی که گفتمت ، تفاوت فکری من و تو مخصوصا در این چندین ماه اخیر سر به فلک میکشد و لازم یه یاد آوری نیست که قبلتر هم نوشتمت ، دوستت دارم ، ولی من حق دارم نظرم را بگویم ، آنرا که میگویی خداوندگار اندیشه ات ، برحسب گفته هایت چند باری سرزدم ، حیف که حس میکنم ظرفیتت بالا نیست وگرنه بی پرده تر میگتفم ولی رفیق جان ، من بالکل یکی دو بار به وبلاگ این آدم سر زدم ...شاخ در آوردم شاخ! ...." این مطلب را برای شما که هیچ نمیفهمید و ...ننوشته ام و تقدیم میکنم به فلان کس"و الخ...! این یعنی چه؟ {...}...!

با عقل ناقص خودم فکر میکنم همه آدمها ( یا بیشترشان) ، در محدوده سنی خاصی دچار این فکر میشوند که برترین اند ، اما ازسن ما گذشته ( هرچند در تشخیص سن ِ تو مانده ام) ، باور کن و به "او" هم بگو...یکی دو بار رفتم به وبلاگش و یادم آمد شانزده ، هفده سالگی ام را ، بچه که بودم تاریخ دوست داشتم بسیار ، فکر میکنم بطور غریزی ، من عاشق کورش و داریوش و زرتشت هر چه که به گذشته این تمدن باستانی مربوط میشود بودم ، کتابهای تاریخی را میخواندم همقد خودم ، میدانی اگر نخواهم دروغ بگویم ، حالا که فکرشان را میکنم من فقط بازی میکردم با آن کتابها ، صحنه پردازی و خیال پردازی میکردم با جنگها و ...الخ...
بزرگتر که شدم ، همان شانزده هفده سالگی ، روحم به اشتباه آنچنان بزرگ شده بود که هیچ تنابنده ای را آدم حساب نمیکردم ، من خودم را نجات دهنده ایران میدانستم!(پووووف)!
در آن سن وارد سیاست شده بودم ، کتابهای سیاسی میخواندم ، چند روزنامه و در مباحث احمقانه شرکت میکردم ، بین خودمان هم باشد یک واژه نامه سیاسی حزب توده داشتم در کیفم که کارش تغذیه حرفهای دهان پر کنم بود!
..." بله بله البته شما دیدگاهی ابژکتیویسم دارید ، البته من نمیخواهم پروپاگاند بکنم و ..." پوووف حالا که یادم می آید آن بچگی را خنده ام میگیرد ، میدانی رفیق ، بین خودمان بماند کسانی که حرفهای دهان پر کن استفاده میکنند فقط و فقط به این خاطراست که از معنای آنها هیچ نمیدانند...

الان تاریخ دوست ندارم و چه خوب شد که پدرم نگذاشت تاریخ بخوانم و این یک حقیقت است که هیچ وقت به خودش نخواهم گفت ...
سیاست همه بهمچینن ، حالم ازش بهم میخورد ...اووووووغ ....

روزی دلم میخاست بنویسم که تمام ادیان مزخرف اند ، به همه شان قدر مغز پوچ خودم ناخنکی زده ام و این زرتشت زرتشتی که میکنیداز همه شان بیشتر مزخرفات دارد ، من یادم هست میخواندم جنگ نه هزار ساله خیر و شر و نمیدانم هزار کوفت و زهرمار دیگر ...

اما ننوشتم ، که حالم بهم خورد از نوشته ام ، که دیگر بیزارم از درفش کاویان بیزارم ، از تمام ادیان بیزارم ، بیزارم از آنها که اثبات میکنند وجود خدا را و بسیار بسیار بیزارترم از آنها که اثبات میکنند نبودنش را ....
من از تاریخ و سیاست و ایران بیزارمممم ، بیزار ....

آه اگر آزادی سرودی میخواند کوچک همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیوار فروریخته ای برجای نمی ماند..
سالیان بسیار نمی بایست دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غــــــــیـــــــــــــاب انــــــــــــــــــســـــــا نــــی است..
که حضور انسان آبادانی است
همچو زخمی همه عمر خوناب و چکنده
همچو زخمی همه عمر به دردی خشک تپنده..
غیاب بزرگ چنین بود ، سرگذشت ویرانه چنین بود...غــــــیاب ِ بزرگ ....

رفیق سهراب خوب میگفت ...."ایران دشتهای وسیع و مادران مهربان و روشنفکران ِ بد دارد"

روشنفکران بد ، ما بیماریم رفیق ، بیمار ، اینجا هرکجا که نگاه میکنی غـــــــــــیاب ِ بزرگ انسان را حس میکنی ، حس میکنی ...غیاب بزرگ...دلمان هم ویران است که دلمان آن انسان بزرگ درونمان را میخاست که بیدارش نکردیم ، که کشتمیش بی رحمانه که نشستیم و نق زدیم و چس ناله کردیم ، فحش دادیم به زمین و زمان ، به دین و آینده و گذشته و فکر نکردیم که انسان بزرگ ِ درونمان را بیدار کنیم ...
جایت خالی دیشب باز میخواندم مصاحبه ای با بیل گیتس و هی لب میگزیدم ، چقدر این انسان بزرگ است ، رفیق ....درفش کاویان ، تمدن باستانی ، ایران بزرگ و این توهمات را باید بیندازیم دور ، باید خودمان را بسازیم ( هرچند من هم نتوانستم) خودمان را بسازیم ، خودمان را بسازیم ، خودمان را بسازیم که هر وقت خودمان را ساختیم ، هر وقت غیاب ِ بزرگ انسان درونمان را بیاد آوردیم ، خودمان ساخته میشویم ، خودمان که ساخته شدیم این شهر و کشور درست میشود باور کن ، طور دیگر هم بیندیش!

تا وقتی وطن پرستی افراطی هست ، تا وقتی که ضد وطن پرستی افراطی هست غیاب بزرگ انسانی هم هست...غیاب انسانی و سرگذشت این ویرانه ادامه خواهد داشت...

نمیدانم چرا یاد جوادانگی کوندرا افتادم ، بگزار چند جمله ای که ازش یادداشت کردم برایت بنویسم:

متجدد بودن بطور مطلق یعنی : هرگز چیزی از محتوای متجدد بودن نپرسیدن و به خدمت آن کمبربستن ، همچون کسی که بدون درنگ در خدمت مطلق قرار میگرد...

عقیده ای که از آن جانبداری میکنند برایشان چندان اهمیتی ندارد ، اما زمانی که این عقیده را به صورت صفتی از خویشتن در می آورند حمله کردن به آن مانند ضربه چاقو به قسمتی از بدنشان است.

پیش شرط مصیبت و جنگ وجود آرمانهایی است که آنها را گرامی تر از زندگی بشر میدانند.

واژه ابلهانه نماد...
تشکیلات تروریستی به نماد فکر میکند!
سیاستمداران نیز این طور فکر میکنند ، و امروز به آنها میگویند شعبده بازان نماد !
من به کسانی که پرچم ملی را جلو پنجره شان آویزان میکنند با همان تحقیری نگاه میکنم ، که به کسانی که آن را در میدانها به آتش میکشند...

فکرم خیلی پرت میرود نه؟ ، نمیدانم ، گفتمت که ، از چنین گفت زرتشت هم برایم به یادگار جمله ای ماند :
" هر چقدر خود را شاد کنیم کمتر در اندیشه آزار دیگران خواهیم بود "

فکر میکنم کمی شادکردن خود باید برای خودت تجویز بکنی آزار دیگران به حتی به گمان ِ اینکه میخواهی بیدارشان بکنی برایم دوست داشتنی نیست ، دوست داشتم خنده ات را ، نظرات لبخند به لب آورت را و نوشته هایت را...
هنوز هم البته احترام قائلم به ذهن و فکر اندیشه ای که داری و حتی برای حس وطن پرستیت.

اما خواهشی ...
میدانی آرامش چیزی در حد شهوت روح ِ انسان است...

من ذهنم درگیر و خسته است ، شاید یا خیلی ضعیفم یا خیلی تن پرور ، درست نمیدانم ، اما این روزها بسیار دنبال شهوت روحمم ، دوست دارم وبلاگم جایی باشد که بتوانم در آن بخندم و وبلاگهایی را هم که میبینم این گونه باشند ، برای نوشته های پرقدر تو نمیتوانم کامنت بگذارم که میترسم از اینکه خوانندگان وبلاگت با اینجا حتی نگاهی بکنند ، که من خسته ام ...

لطفا دیگر اسمی از من در وبلاگت نبر ، این نوشته هم خطاب به توست و هرانتقادی داشته باشی ، با جان ِ و دل پذیرایم اما بعد از این پست دوست تر دارم دیگر برایم کامنتی نگذاری ...من وبلاگت را البته باز خواهم خواند و باز کیفور خواهم شد ...
اما این طور راحت ترم...

زیاده قربانت میروم ، کسی که همیشه دوستت خواهد داشت
آیدین.


بگذارید این وطن دوباره وطن شود
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود
بگذراید پیشاهنگ دشت شود و
در آنجا که آزاد است منزلگاهی جوید

این وطن هرگز برای من وطن نبود

بگذارید این وطن دوباره رویایی باشد که رویا پردازان در رویایی خویش داشتند
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود

این وطن هرگز برای من وطن نبود

آه بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن آزادی را با تاج گل ساختی
وطــــــن پرستی نمی آرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست
زندگی آزاد است و برابری در هوایی است که استشاق میکنیم.

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007