صدمین سالمرگ ژول ورن گذشت....
روز پر تلاطمی رو گذروندم ، سر شب خسته بودم و کمی هم ناراحت و مقداری هم در حسرت مرگ البته! عصر ارتباط این هفته رو که از شنبه هنوز وقت نکردم ورق بزنم رو گرفتم دستم و دراز کشیدم که بخوابم ، مقاله مانا ( (Flickr.com تیتر اصلی صفحه بود با لذت خوندم و دلم برای وبلاگ دختر کله شق تنگ شد ، روزنوشت معرکه ای بود ، (سیستم کامنتینگ در پیت این بلاگ باعث میشه هیچ وقت فراموش نشن! ) دلم خاست بیام براش اف بزارم و بگم این وبلاگت من میدونم سرکاریه لینک اصلی رو رد کن ، قول میدم ملیش نکنم ! که حسش نبود ، روزنامه رو پرت کردم کنار و آمدم چراغ رو خاموش کنم که چشمم افتاد به تیتر صفحه وسط :
صدمین سالمرگ ژول ورن ...
هوم ، گاهی وقت کافی است چند قدم جابجا شویم ، تا از این رو به آن رو شویم ...
میخکوب شدم ، چند باری خوندم و سفر کردم در خیال به گذشته های دور ، ژول ورن ، ژول ورن ...مرد بزرگی که بیشک در زندگی من نقش بسزایی داشته...
برگشتم به سالهای گذشته....6 سالم که بود هر جمعه مامان ما رو میبرد کانون پروش فکری ، من بیشتر دنبال جورچینها و کره های ساختنی بودم و آرمین هم هر هفته مسابقه نقاشی میداد...بعد کلی کتاب و ساختنی میخریدیم و تمام هفته رو باهاش سر میکردیم ، اممم یعنی من آمادگی و مهد کودک معلمم مادرم بود ، فکر میکنم تقریبا هر هفته میرفتیم ، مخصوصا اون موقع ها که مسابقات نقاشی میوفتاد رو تین ، آخرهای کلاس اول بودم که به اصرار (من بخاطر عکسش میخاستم!) سپید دندان رو مامان برام خرید به این قول که چون طولانیه باید خودم بخونمش..!
سپید دندان شد اولین رمانی که من خوندم ، نمیدونم چند ماه طول کشید تا بتونم تمومش کنم ، تنها چیزی که یادم هست اینه که سپید دندان جک لندن طوری من رو جادو کرد که دیگه نتونستم از دنیای خیال انگیز کتابها دست بردارم!
جک لندن ِ دوست داشتنی خودمممم ، کتاب مال ِ انتشارات سپیده بود و پشت ِ جلد عکس چند تا کتاب بود ، یادمه که بزرگترین آرزوم این بود که همه اونها رو همزمان داشته باشم!
و به مرور شاید تا اواخر دبستان تمومشون رو خریدم :)...آوای وحش ، ولگردان راه آهن ( جک لندن )...تام سایر(تواین)، ناخدای پانزده ساله ، بیست هزار فرسنگ...، سفر به ماه ، تونل زیر دریائی ، آمازون ، صید نهنگ ، دور دنیا در 80 روز ، شکار شهاب ( ژول ورن )...پیرمرد و دریا ( همینگوی )...بن هور ...الان که شاید بعد از سالها همون کتاب سپید دندانِ ساده شده انتشارات سپیده رو بازکردم و به عکس پشت جلد که دیگه رنگ و رویی نداره نگاه میکنم میبینم که از اون مجموعه فقط ایوانهو (اسکات ) و مرد نامرئی جورج ولز رو نخوندم ...( حتما باید برم بخرم بخونمشون!!).
بعد از جک لندن ، شاید یکی از بزرگترین اسطوره های کودکی من ژول ورن بوده ، راستش از خدا که پنهون نیست ، بچه هم که بودم درس مثل ِ الان یه ریز ور میزدم! همیشه دوستان رو جمع میکردم دور خودم و کلی شاخ و برگ اضافه میکردم به داستانهای ژول ورن بیچاره و به خورد رفقا میدادم!
( درست مثل همین الانا!!!!)
ژول ورن با دوستانش گروهی تشکیل داده بودن به اسم یازده مرد بی زن ! دوم دبستان به تقلید ازش گروهی در مدرسه تشکیل داده بودم به همین اسم! یه روز زنگ تفریح اسمم رو از بلندگو صدا کردن ، رفتم دفتر مدرسه و خانوم معلمها ردیف نشسته بودن ، مدیر عینکش رو در آورد و زیر چشمی نگام کرد و گفت آیدین تویی؟!
گفتم بله! گفت این گروه سه مرد بی زن که تشکیل دادی یعنی چی؟!!!!
درس یادمه که زبونم بند آمده بود ، کلی زور زدم و وقتی ماجرا رو تعریف کردم همه معلمها هر و کر میخندیدن و من اون وسط دلم میخاست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه!
از اون موقع تا شاید آخرهای همون سال به من میگفتن ژول ورن! اگه مشقی چیزی نمینوشتم تا دهنم رو باز میکردم بهانه بیارم خانوم ارزاقی میگفت ، باز که داری داستان سر هم میکنی آقای ورن!
آخرهای سال هم یادمه ، وقتهای بیکاری زیاد بود خانوم ارزاقی به من میگفت بیا جلو داستان تعریف کن ، درس یادمه مثلا از ناخدای پانزده ساله شروع میکردم بعد یهو فرزندان کاپیتان گرانت رو میبردم بیست هزار فرسنگ زیر دریا از اونجا با بالن میرفتم افریقا موقع صید نهنگ از آمازون سر در می آوردیم!!
:)))))))))!
هی شاید چند سالی بعدش بود ، درست یادم نیست که کارتون دور دنیا در 80 روز پخش میشد ، همه دور من جمع میشدن تا چیزی که در قسمت بعدی اتفاق میوفته رو تعریف کنم! هی یادش بخیر..
باشگاه سه مرد ِ بی زن!!!! من بودم و بهرام شهنواز و نفر سوم رو هرچی زور میزنم نه قیافه اش یادم میاد نه اسمش:(...!
سالهای بعد با توجه به مزه لذتی که از داستانهای علمی تخیلی ژول ورن زیر زبونم مونده بود سری به آسیموف زدم به دلم ننشست ، تا بحال هم یکی دو باری دلم خاسته هری پاتر رو بخونم!!
ولی اون آش در هم جوش رو حتی فیلمش رو هم حوصله ام نکشید تا آخر ببینم!
ژول ورن پیش بینی کرد سفر به ماه رو ، زیردریایی ، هلیکوپتر ، تلفن ، و خیلی چیزهای دیگه که یادم نیست ....ولی سوای این پیش بینیها ، لحن روایی داستانهاش ، شگفت انگیز بودن تصویرها وهزارن چیز دیگه اش هنوزم که هنوزه برام خاطره انگیز ترین داستانهایی بوده که خونده ام...
یه تیتر صدمین سالمرگ ژول ورن ما رو ببین به کجاها برد!
هی عمو ورن ، صد سال ِ با این حساب که نیستی ....
امشب شاید بعد از سالها یادت افتادم و دلم برات بی نهایت تنگ شد ، شاید به پهنایی سالهای پرتلاطم مدرسه و به وسعت تمام اشکها و لبخندهای بی ریایی اون سالها ....
عمو ورن ، دلم میخاست میتونستم الان میتونستم دستت رو بگیرم و بگم که چقدر ممنونم برای تمام رویاهایی که در بچگی در ذهنم با ذهن خلاق تو پرورونده شد...و تمام خاطرات خوش و قشنگی که داشتم و در اصل همشون متعلق به تو بوده....
ولی ، نه یه چیزی ، عمو ورن ، الان امشب که بعد از سالها یادت افتادم و دارم برات مینویسم دلم میخاد با تمام وجود بگم که زنده بودنت رو حس میکنم ، با تمام وجود...
زندگی شیرین ابدی داری ، همیشه بکامت باشه ...
عمو ورن ..
نظرات: 1
سلام.عالی بود.اگه بگم اشک تو چشام جمع شده اغراق نکردم.یاد بچگیام افتادم که بخش زیادیش با ژول ورن گذشت.چه شبهای که با فکر ناخدای پانزده ساله نخوابیدم.عاشقش بودم.کتابو هنوزم دارم.ولی اون حس شیرین کودکی سالهاست از بین رفته
By ناشناس, at ۱۱:۳۸ بعدازظهر