سی یروا ماریا
گردنبند ادوئا را که سی یروا ماریا به او داده بود از گردن خود در آورد و به جای گردنبندهایی که از او گرفته بودندبه گردنش آویخت. با احساس کینه مشترک کنار هم روی تخت دراز کشیدند و در آن حال دنیا کم کم ساکت شد تا این که تنها صدایی که به گوش میرسید خِش خِش جویدن موریانه ها در سقف قاب دار بود. تب دختر فروکش کرد . کایه تانو توی تاریکی لب به حرف باز کرد.
گفت: تو کتاب مکاشفه انجیل روزی پیش بینی شده که هیچ وقت طلوع نمیکنه ، به خواست خدا امروز اون روزه.
ماکرز
نظرات: 0