و فکر کن که چه تنهاست اگر ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد...
...
و اگر مرگ نبود ، دست ما در پی چیزی میگشت ..
مــــــرگ پایان کبوتر نیست مــــــرگ وارونه یک زنجیر نیست مــــــرگ در ذهن اقاقی جاری است
مــــــرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مــــــرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید
مــــــرگ مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مــــــرگ در حنجره ء سرخ گلو میخواند
مــــــرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مــــــرگ گاهی ریحان میچیند
مــــــرگ مرگ گاهی ودکا مینوشد
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ.
نوید چند روز پیش که با هم قدم میزدیم یادته؟
نمیدونم چی شد که یهو من پرسیدم اگه الان غول چراغ بیاد ظاهر بشه سه تا آرزوت چیه؟
بعد دو تا مون همزمان گفتیم
مرگ...
جایی برا دو تا آرزوی دیگه نبود ....
یادته دو تامون زدیم زیر خنده ...الان دلم سوخت که دیگه من دو تا آرزوی دیگه رو ندارم...
ميخواست دنيا رو بگيره ، جوون که بود ، الان که فکر ميکنه ميبينه چقدر آرزوهاش کوچيک شده ، بعضيهاش انقدر کوچيک شد که گمشون کرد ، انگار هيچوقت آرزويی نداشته.
....
روح ِ من کم سال است...
دل ِ من چقدر دلش می خواست که خدایی داشت در همین نزدیکی ...
صبح سر کلاس اخلاق ، مفهوم زمان هایدگر رو تموم کردم و یک کلمه اش رو هم نفهمیدم!
فکرت از ماضی و مستقبل بود
چون از این دو رست مشکل حل شود
زمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان....
اما احمد جان!
اینطورها هم نبوده که میگویی!
من همیشه پرسیده ام از خود که من بدین لحظه چه هدیه خواهم کرد!
اما...
نه نه باید راست گفت!
من به هیچ وقت به هیچ لحظه ای هیچ هدیه ای ندادم....
زمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان....
دل ِ من چقدر دلش می خواست که خدایی داشت در همین نزدیکی ...
گدایی در به در میرفت ، آواز چکاوک می خواست...
...مرد گاریچی در حسرت مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ...
آلباتروس ....
جان ِ شیفته که یادته؟
آنچه را که در دیگری می توانست برایش ناخوش آیند باشد به بهانه آنکه این " سرشت واقعیش نیست " از میدان دید خود کنار میزد ، و جز آنچه به خود او میمانست چیزی را در ایشان حقیقی نمیگرفت ، بدین سان به جایی میرسید که جهانی برای خود می ساخت ، سراسر انباشه به مردم خوب چون خودش!
اینو گفتم امم یعنی خاستم بگم که من از تو ناراحت نیستم ، باور کن پسر ، چیزی که هست من حس میکنم که تو اینجور حس میکنی...نه نه ! اینطور نیست...جواب نامه ات رو میدم بالاخره یه روزی فقط خوندمش خوشحال شدم...مواظب خودت باش ...
آناهیتا...
اون شعره که داشتم برات کامنت میزاشتم یادم نیومد اینه :
عشق می گوید به گوشم پست پست / صید بودن بهتر از صیادی است..
بعد از اینکه برات کامنت گذاشتم گشتم پیداش کردم ، تو تفسیرش نوشته : هیچ بودن یعنی محو شدن نگرنده در نگریسته ، فقط نگاه بودن....
پووووف ....دل خوش سیری چند؟
یه روزی بودم، یه روزی اونجایی که بودم دیده میشدم، اونروزا حرفی که میزدم علاوه بر اینکه شنیده میشد که حرف اول بود،اما....یه روزی هم رسید که رفتم،حالا نیستم،دیده هم نمیشم کسی هم صدامو نمیشنوه...نمیدونم دلتون تنگ شده واسم؟
من که خیلی .....
برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندم...
پرده ام بی جان است
خوب میدانم
حوض نقاشی من بی ماهی است...
دلم عجیب گرفته است ، کاش خدایی داشتم در این نزدیکی ، نه ! هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند...
و فکر کن که چه تنهاست اگر ماهی کوچک ، دچار آبی بیکران باشد....
ميخواست دنيا رو بگيره ، جوون که بود ، الان که فکر ميکنه ميبينه چقدر آرزوهاش کوچيک شده ، بعضيهاش انقدر کوچيک شد که گمشون کرد ، انگار هيچوقت آرزويی نداشته.
نظرات: 0