از عشق و دیگر اهریمنان
مرد وارد خانه شد تا یک صندلی پیدا کند. همه جا مخروبه بود و بوته هایی با گل های صورتی کوچک از لابه لای آجرهای کف اتاق زده بود بیرون .صندلی را موریانه خورده بود ، ساعت دیواری مدت طولانی بود از کار افتاده بود ، همه جا را گرد و خاکی ناپیدا در برگرفته بود که با هر نفس احساس میشد. مارکی یکی از صندلیها را بیرون برد و کنار برناردا نشست و با صدای بسیار بلند گفت:
به خاطر تو راه افتادم و اومده ام.
چهره برناردا تغییری نکرد اما نامحسوس سری تکان داد.
مرد از زندگی خودش گفت ، از انزوای خانه ، از برده هایی که در شبهای تمام نشدنی با کاردهایی آماده پشت حصارخانه چندک زده اند و گفت : این زندگی نیست.
زن گفت: بگو هیچ وقت نبود
مرد گفت : شاید حق با تو باشد
زن گفت: اگر میدانستی چقدر ازت متنفرم در نمی امدی این حرفها رو برا من تعریف کنی
مرد گفت: همیشه خیال میکردم من هم ازت متنفرم اما الان خیلی مطمئن نیستم.
سپس برناردا در ِ دلش را گشود تا مارکی در روز روشن محتویاتش را ببیند ، برایش تعریف کرد که چگونه پدرش به بهانه خیار شور تعارفی و ماهی ساردین او را پیش مارکی میفرستاده ، چگونه تصمیم گرفته اند چنانچه ببینند ساده لوح و هالوست دار و ندارش را بچاپند و چگونه ترفند بی رحمانه و قاطع کوس رسوایی او را در هر جا بکوبند و مارکی را برای همه عمر در دام گرفتار کنندو تنها چیزی که میبایست به خاطرش سپاسگذار باشی این بود که حاضر نشدم توی سوپت تعفین افیون بریزم ...
برناردا گفت: من طناب دار رو به گردن خودم انداختم ، پشیمون هم نیستم برای من قابل تحمل نبود که ، بعد از اون اتفاقها ، تازه اون موجود ناقص بی نوا یا تو رو که اون همه بدبختی برام درس کردی دوس داشته باشم.
....
نشسته بودند و شب را که رفته رفته خاربنها را در بر میگرفت تماشا میکردند . صدای دسته ای حیوان را از افق می شنیدند و نیز صدای تسلی ناپذیرزنی که تک تک نام آن ها را صدا میزد تا این که همه جا تاریک شد مارکی آه کشید و گفت:
حالا میبینم که چیزی وجود نداره که بخاطرش از تو تشکر کنم .
مرد بی انکه عجله ای در کار باشد، از جا بلند شد و بی آنکه خداحافظی کند یا چراغی چیزی بردارد از راهی که آمده بود برگشت. دو تابستان بعد در جاده ای که به هیچ جا منتهی نمیشد ، آنچه از او به جا مانده بود اسکلتی بود که لاشخورها بر جا گذاشته بودند.
نظرات: 0