اشکهای پنهانی
خیلی وقتها صبح زود خوابیده ام ...
عصر که از دانشگاه می آمدم دلم گرفته بود ، سرکلاس داستان نسیان چخوف را در ذهن بازخوانی میکردم و هر از چندی پایم را میکوبیدم به زمین و از قولش به خودم میگفتم " یک کله خراب مایه گرفتاری یک جفت پاست ..."
در تاکسی داریوش میخواند..: هیچ کس جز خود ما ، به ما دروغ نگفت...
به خانه که رسیدم بغض بیخ گلویم را دیگر گرفته بود ، دلم برای راسکلینکف تنگ شده بود ، دلم برای راسکلینکف نادم و پشیمان تنگ شده و بی صدا میگریست...
"...زمان حال را با زمانهای بسیار دور گذشتهء خود اشتباه می گرفت ، به طوری که یک دفعه سه روز تمام برای مرگ مادربزرگ خود که صد سال قبل مرده بود اشک ریخت..."
ان لاین شدم ...رفتم به وبلاگ نسل سوخته 1 تا باردیگر بخوانم ...
آی خدا جونم ،
آوازای غمناک داشتن ،
چیز وحشتناکیه !
آوازای غمناک داشتن ،
چیز وحشتناکیه !
واسه نریختن اشکامه که این جور ،
نیشمو وا می کنم و می خندم !
دلم برای عمو هم تنگ بود ، شاید تنها کسی که میشود بهش بگویی که دلت برای راسکلینکف داستایوسکی یا دیمف زن دردی چخوف تنگ است و بشنود و بفهمدت...
حرف زدیم و برایش خواندم این دیالوگ راسکیلینکف را :
به نظر آنان احتیاجی به روح زنده نیست ! آخر روح زنده زندگی میخواهد ، روح زنده گوشش بدهکار اصول ماشینی نیست ، روح زنده ظنین است ، روح زنده با گذشته ارتباط و بستگی دارد! روح زنده ...هنوز راه زندگی را طی نکرده است و زود است که به گورستان برود....
حرف که زدیم و گوشی را که گذاشتم نفهمیدم حالم بهتر شد یا نه ...
هوممم من و من برخلاف جهت جزر و مد دوران گم شده ایم و تنها چیزی که باقی مانده است دلتنگی است و انزجار از خود ...
حتی حوصله گفتنشان را هم ندارم دیگر ....
آه که چه خوب است که انسان خویشتن را به فراموشی سپرده و بمیرد و به خاطره بدل شود ....
بغض خفه شده در گلوی عمو فرداد به هزار صدای ناصدا میزند بیرون و غمگینم میکند ، این مرد را خیلی دوست دارم ، هر وقت که گپی میزنیم در بهت فرو میروم ، او در دنیایی زندگی میکند بی نظیر دنیایی که در آن فروغ مهتاب آنقدر لطیف و ملایم است که انگار دیار ماه آنجاست...
نظرات: 0