بانگ مرغ سحر به گوش هیچ احدی نرسید
خامه کشید و بنان لرزید و چه نویسد که چیزی نانوشته نامند و چه بگوید که گفتنیها را گفته ، کنایه تمام شد و رمز به آخر رسید ، تصریح واضح گشته ، چیزی باقی نمانده ، محرر نیستم که تواریخ را بنویسم و احوال سلف را به قلم آورم ، شاعر نیستم که اشعار انشاء کنم ، قافیه سازی بلد نیستم ، ناطق نیستم که سخن پردازی کنم ، عالم نیستم که از هفت طبقه آسمان و کون و مکان دلیل بیاورم ، منجم نیستمم که گردش افلاک را ادله خود سازم ، طوطی وار آنچه یاد گرفته بودم بیان کردم و هر آنچه در انبان داشتم همه را ریخته بخرج دادم و آواز بلند فریاد کشیدم : ای بیخبران ز خواب غفلت بجهید...بانگ مرغ سحر به گوش هیچ احدی نرسیده ...همه مرده اند ولی زنده ، زنده اند لکن مرده ...
و من مانده ام ....تنها و مغموم و سرد...
نظرات: 0