I,m Going Slightly Mad
تمرکز ندارم ....خسته ام ....
.....
بهنود میخوانم ...
....
شهر شادمان است و صدا و سيما ترانه های شاد می زند. منع و بندها برداشته شده و ماموران دستور دارند امشبی را کار به کار جوانان نداشته باشند.
اما شهر گوشه های ديگر هم دارد. جمعی رفته بودند صبحگاهان که از پشت ديوار قطور با ناصرزرافشان که روزهاست از طعام لب بسته است همدرد باشند. او هم بيمارست و هم در اعتراض، چرا که زندانبان او را در زندان هم بی آزار نمی گذارد و بيماريش را وسيله شکنجه او قرار داده است. پس در ميان هياهو و شادی بانگ مردم، چند تنی سپيدمو و بلند قامت که دوستان ناصرزرافشان بودند، پشت ديوار اوين جمع شدند تا بلکه صدايشان به گوش ناصر که با اعتصاب غذا در درون است برسد. در ميان آن ها فريبرز رييس دانا که در سال های پادشاهی هم با ناصرزرافشان در همين اوين بود و....
.
شهر شاد در گوشه هايش می گريد. اکبر گنجی و ناصرزرافشان در شهر شاد لايق زندان نيستند. آن ها زندگی می خواهند برای خود و برای مردم و گناهشان، گناه بزرگشان اين است که مرگ را نمی پسندند. وقتی کسانی حلقه مرگ بر گردن فروهرها و مختاری و پوينده انداختند. اکبر نور بر تاريکخانه اشباح انداخت تا کس جرات نکند ديگر. و ناصرزرافشان وکالت بازماندگان قتل ها را به عهده گرفت تا تنها قاتلان نباشند که پشت و پناهی دارند. آن دو نگهبان زندگی شدند و مخالف مرگ. اما نگهبان مرگ به زندانشان کرد.
شهر در گوش خود زمزمه می کند و می گريد. قاتلان زنجيره ای درميان مردم شادند و اکبر و ناصر با بيماری و اعتصاب غذا در زندان. مشکل حکايتی است که به آسانی تقريرش می کنم. اين در خاطره شهر می ماند، و وقتی ماند روزگاری صدا خواهد شد. هر نسلی يک بار بر می خيزد. نسل ما چون برخاست شعارش مرگ بر بود و اين نسل روزی بر می خيزد. اين ناگزيرست، اما شعارش زندگی خواهد بود. خواهند خواند ما شادی را به شهر بازگردانده ايم. شادی بر...
شهر گاه هست که با چشمی گريان می خندد و با خنده می گريد. دانستن اين، ظرافتی می خواهد که همه کس را نيست. ديشب چنين بود. صدای هق هق شهر شنيده شد، در ميان همان شادی که گوش فلک کر کرده بود. حالا هی خود را به شادی مردم سنجاق کنند و عکسشان را در سيما لابلای شادی ها بگذارند. واقعيت که اين نیست.
تمرکز ندارم ...خسته ام ...
هوای زمانه غیرقابل تنفس است و ما به تنفس ادامه میدهیم ، آیا مرده ایم؟ نه زنده ایم ! زنده در گورستان و آنچه بر گورستان حکومت میکند ، نه آرامش و سکوت که اندوه خاموش نیستی و یاس در هم شکسته است...
به این میگویند هرج و مرج واقعی هرج و مرج همین است . نیستی میکوشد به نیستی سامان دهد ، پس آینده ای وجود ندارد ....دوستی میگوید نمیدانم آینده هست یا نه ، مهم این است که چطور در زمان حال زنده بمانیم ، پووووووووووووف بدون آینده حال به چه درد میخورد رفیق جان ، انگار نه انگار که وجود داشته باشیم ...
چقدر حرف در دلم مانده ....
تمرکز ندارم ...خسته ام
حدیث درد منی را جز منی نمیداند که آنچه در همه بازار نیست مشتاقی است...
تمرکز ندارم ...خسته اممممم
نظرات: 0