آنچه جاي هيچ ترديد نداشت اين بود كه همه چيز را با خود بردند : پول را نسيم هاي ماه دسامبر را چاقوي نان بري را تندر ساعت سه بعد از ظهر را رايحه ياسمن ها را عشق را . فقط درخت هاي بادم غبار گرفته ماندند خانه هاي چوبي و سقف هاي رويين زنگ زده با ساكنان كم حرفشان كه خاطره ها مثل خوره به جانشان افتاده بود.
بلم که می سرد بر خواب خواب که ميرود بر آب خيال کن آنسوی آب آن سر آب و خيال کن مثل کتاب حالا بخواب بخواب با خواب آب بخواب بر خواب علف کابوس نمی ايد از پهلوی آب
دیمیف؟ چرا دیمیف؟ من چه کار به او دارم؟ اینجا از او خبری نیست ، هر چه هست ولگا است و مهتاب و زیبایی و عــشق من و هیجان من ... آه سر در نمی آورم ...من احتیاجی به گذشته ندارم ، از شما فقط یک لحظه می طلبم ...فقط یک لحظه!
بگذار لعن و نفرینم کنند ، من هم از لج همه شان که شده خودم را نابود میکنم . آدم تا زنده است باید همه چیز را تجربه کند ...خدای من چقدر خوفناک و چقدر دلپسند است.
زندگی همیشه چیزی کم دارد مثل یک فعل ِ ربطی مثل یک سیگار روشن مثل یک طرح واره از آخرین مجسمه ای که دیوار نبود مهم نیست.. هرچه باشد زندگی همیشه چیزی کم دارد - منهای من – منهای منی که مرد
میتونی سیگار رو ترک کنی، اما آخر می میری. دور مواد را خط بکشی، اما آخر می میری. خود را از خوردن غذاهای چرب و سرخ کردنی منع کنی، و در سلامت کامل باشی، اما باز می میری. میگساری هم که نکنی، باز می میری.
آخرش می میری. بالاخره می میری،دست آخر می میری.آخرش می میری
یه روزیه سالاری میگفت تو ورزش هم میکنی ، گفتم نه من به جاش سیگار میشکم!!! الان که نفسم در نمیاد دارم فک میکنم مرگ خوب هم خوب چیزی باشه ها! آخرش میمیری....
باید بالاخره یک جوری بشود ....دلم میخواهد بنویسم ، هر چه شد اما حس میکنم که دیگر نمیتوانم ....حرفهایم همه تکراری شده و اسباب دلتنگی و ملال میشود ، دلم میخواهد خانه ای داشتم برای خودم به دور از هر چه هست و نیست ، امکانش را ندارم ، نمیدانم چه میکنیم ، چه باید بکنم و ....
وقتی مینشینی و فکر میکنی که چه خواهی کرد وقتی میفهمی که هیچ کاری در توانت نیست وقتی هیچ آینده ای را قابل تصور نمیبنی وقتی از این لحظه هم هیچ لذتی نمیبری وقتی هیچ جا نداری که بروی ... وقتی وقتی وق ت ی ....
آذر روزی نوشته بود :
نمي فهمم . چطور ممكن است آدمي مثل تو ، چنين بر سطح زندگي ، بر سطوح بسيار زندگي ، اثر بگذارد كه بود و نبودش با هيچ نشانه اي همراه نباشد . مثل غريبي خفته در گوري بي نشان ، نه حتي نسيمي گذران ، كه لرزش برگي دليل مدعاست بر آن ...و گمان نبر كه از تو سخن مي گويم يا براي تو . از خودم در عجبم كه چگونه در تو ، در هيچ ، زيستم ...
و همه درد شاید این است ، نـــــــمــــخواهم قبول کنم که سهم من هم زندگی در هیچ است ...
میدانی ، کاش میتوانستم باز مثل پیشتر ها لبخند بزنم و زمزمه کنم :
دنيا بزرگ است اما نه به وسعت و توان گامهاي ما . و من خوب مي دانم باز روزي از يك خيابان خواهيم گذشت . بگذار آنروز به لبخند و سلامي مهمانت كنم ...
خسته ام و بی امید میدانی آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست همه گول خوردند حتی خودم...
گرينگوها ديگر هيچ وقت برنمي گردند
آنچه جاي هيچ ترديد نداشت اين بود كه همه چيز را با خود بردند :
پول را نسيم هاي ماه دسامبر را چاقوي نان بري را تندر ساعت سه بعد از ظهر را رايحه ياسمن ها را عشق را . فقط درخت هاي بادم غبار گرفته ماندند خانه هاي چوبي و سقف هاي رويين زنگ زده با ساكنان كم حرفشان كه خاطره ها مثل خوره به جانشان افتاده بود.
چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۴
آخر یک چیزهایی هست که نمی شود گفت
اگر روزی قرار بود همه انسانها باهم صادق باشند همه چیزشان را از دست میدادند...
پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۴
کابوس نمی ايد از پهلوی آب
بلم که می سرد بر خواب
خواب که ميرود بر آب
خيال کن آنسوی آب
آن سر آب
و خيال کن مثل کتاب
حالا بخواب
بخواب با خواب آب
بخواب بر خواب علف
کابوس نمی ايد از پهلوی آب
-مهر-
یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۴
دنیایی بدون شرح من...
تخته نرد، پاسور ، بیلیارد ....
هوم ، هیچگاه بازیی را دوست نداشته ام که طرفین بر سر قوانین آن موافق باشند..
شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۴
بدبختی
انسان فقط در زیربار بدبختی است که در می یابد صاحب احساسات و اندیشه های خود بودن چه شاق و دشوار است...
پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۴
امیدوارم قلبم بی آنکه ترک بخورد دوام بیاورد...
قلب برای خود دلایلی دارد که عقلی برتر از عقل می داند چیست ...
چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۴
بی عرضه
در دنیای ما ، قوی بودن و زور گفتن چه سهل و ساده است!
دوشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۴
زن دردی
چرا دیمیف؟ من چه کار به او دارم؟ اینجا از او خبری نیست ، هر چه هست ولگا است و مهتاب و زیبایی و عــشق من و هیجان من ...
آه سر در نمی آورم ...من احتیاجی به گذشته ندارم ، از شما فقط یک لحظه می طلبم ...فقط یک لحظه!
بگذار لعن و نفرینم کنند ، من هم از لج همه شان که شده خودم را نابود میکنم . آدم تا زنده است باید همه چیز را تجربه کند ...خدای من چقدر خوفناک و چقدر دلپسند است.
شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۴
زنده ام که روایت کنم
زندگی همیشه چیزی کم دارد
مثل یک فعل ِ ربطی
مثل یک سیگار روشن
مثل یک طرح واره از آخرین مجسمه ای که دیوار نبود
مهم نیست..
هرچه باشد زندگی همیشه چیزی کم دارد
- منهای من –
منهای منی که مرد
الهام
خوب روزی بود ...محض ِ ثبت!
جمعه، تیر ۱۷، ۱۳۸۴
میتونی سیگار رو ترک کنی، اما آخر می میری.
دور مواد را خط بکشی، اما آخر می میری.
خود را از خوردن غذاهای چرب و سرخ کردنی منع کنی،
و در سلامت کامل باشی، اما باز می میری.
میگساری هم که نکنی، باز می میری.
آخرش می میری.
بالاخره می میری،دست آخر می میری.آخرش می میری
یه روزیه سالاری میگفت تو ورزش هم میکنی ، گفتم نه من به جاش سیگار میشکم!!! الان که نفسم در نمیاد دارم فک میکنم مرگ خوب هم خوب چیزی باشه ها!
آخرش میمیری....
I,m Going Slightly Mad
وقتی مینشینی و فکر میکنی که چه خواهی کرد
وقتی میفهمی که هیچ کاری در توانت نیست
وقتی هیچ آینده ای را قابل تصور نمیبنی
وقتی از این لحظه هم هیچ لذتی نمیبری
وقتی هیچ جا نداری که بروی ...
وقتی
وقتی
وق ت ی ....
آذر روزی نوشته بود :
نمي فهمم . چطور ممكن است آدمي مثل تو ، چنين بر سطح زندگي ، بر سطوح بسيار زندگي ، اثر بگذارد كه بود و نبودش با هيچ نشانه اي همراه نباشد . مثل غريبي خفته در گوري بي نشان ، نه حتي
نسيمي گذران ، كه لرزش برگي دليل مدعاست بر آن ...و گمان نبر كه از تو سخن مي گويم يا براي تو . از خودم در عجبم كه چگونه در تو ، در هيچ ، زيستم ...
و همه درد شاید این است ، نـــــــمــــخواهم قبول کنم که سهم من هم زندگی در هیچ است ...
میدانی ، کاش میتوانستم باز مثل پیشتر ها لبخند بزنم و زمزمه کنم :
دنيا بزرگ است اما نه به وسعت و توان گامهاي ما . و من خوب مي دانم باز روزي از يك خيابان خواهيم گذشت . بگذار آنروز به لبخند و سلامي مهمانت كنم ...
خسته ام و بی امید میدانی آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست همه گول خوردند حتی خودم...
سهشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۴
چراغ اینجا بیخودی روشن است مدتهاست که نیستم..
جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۸۴
در دايره قسمت ما نقطه پرگاريم.
دلم باست تنگه مرد ..
نیستی و مرغ عشق خوزه بدجور غریبی میکنه
باشد برای وقت دیگر که یک دهن میخواهد به پهنای فلک...