جمعه، تیر ۱۷، ۱۳۸۴

I,m Going Slightly Mad

باید بالاخره یک جوری بشود ....دلم میخواهد بنویسم ، هر چه شد اما حس میکنم که دیگر نمیتوانم ....حرفهایم همه تکراری شده و اسباب دلتنگی و ملال میشود ، دلم میخواهد خانه ای داشتم برای خودم به دور از هر چه هست و نیست ، امکانش را ندارم ، نمیدانم چه میکنیم ، چه باید بکنم و ....

وقتی مینشینی و فکر میکنی که چه خواهی کرد
وقتی میفهمی که هیچ کاری در توانت نیست
وقتی هیچ آینده ای را قابل تصور نمیبنی
وقتی از این لحظه هم هیچ لذتی نمیبری
وقتی هیچ جا نداری که بروی ...
وقتی
وقتی
وق ت ی ....

آذر روزی نوشته بود :

نمي فهمم . چطور ممكن است آدمي مثل تو ، چنين بر سطح زندگي ، بر سطوح بسيار زندگي ، اثر بگذارد كه بود و نبودش با هيچ نشانه اي همراه نباشد . مثل غريبي خفته در گوري بي نشان ، نه حتي
نسيمي گذران ، كه لرزش برگي دليل مدعاست بر آن ...و گمان نبر كه از تو سخن مي گويم يا براي تو . از خودم در عجبم كه چگونه در تو ، در هيچ ، زيستم ...

و همه درد شاید این است ، نـــــــمــــخواهم قبول کنم که سهم من هم زندگی در هیچ است ...

میدانی ، کاش میتوانستم باز مثل پیشتر ها لبخند بزنم و زمزمه کنم :

دنيا بزرگ است اما نه به وسعت و توان گامهاي ما . و من خوب مي دانم باز روزي از يك خيابان خواهيم گذشت . بگذار آنروز به لبخند و سلامي مهمانت كنم ...

خسته ام و بی امید میدانی آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست همه گول خوردند حتی خودم...

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007