I,m Going Slightly Mad
وقتی مینشینی و فکر میکنی که چه خواهی کرد
وقتی میفهمی که هیچ کاری در توانت نیست
وقتی هیچ آینده ای را قابل تصور نمیبنی
وقتی از این لحظه هم هیچ لذتی نمیبری
وقتی هیچ جا نداری که بروی ...
وقتی
وقتی
وق ت ی ....
آذر روزی نوشته بود :
نمي فهمم . چطور ممكن است آدمي مثل تو ، چنين بر سطح زندگي ، بر سطوح بسيار زندگي ، اثر بگذارد كه بود و نبودش با هيچ نشانه اي همراه نباشد . مثل غريبي خفته در گوري بي نشان ، نه حتي
نسيمي گذران ، كه لرزش برگي دليل مدعاست بر آن ...و گمان نبر كه از تو سخن مي گويم يا براي تو . از خودم در عجبم كه چگونه در تو ، در هيچ ، زيستم ...
و همه درد شاید این است ، نـــــــمــــخواهم قبول کنم که سهم من هم زندگی در هیچ است ...
میدانی ، کاش میتوانستم باز مثل پیشتر ها لبخند بزنم و زمزمه کنم :
دنيا بزرگ است اما نه به وسعت و توان گامهاي ما . و من خوب مي دانم باز روزي از يك خيابان خواهيم گذشت . بگذار آنروز به لبخند و سلامي مهمانت كنم ...
خسته ام و بی امید میدانی آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست همه گول خوردند حتی خودم...
نظرات: 0