مردی که عاشق شده بود
ديروز بی هوا رفتم پستخونه يه کارت تبريک با پست پيشتاز فرستادم، صبح که پستچی نامه آورد فهميدم امروز تولد صورتک خیالیمه
من مرد عمل نیستم
ایده آلیستم
متفکرم
خیالبافم
نقشه های بزرگ میکشم
مرد عمل نیستم
خیلی آشفته ام
نمیدانم ، راستش فکر میکنم هیچ کس هم نمیداند آخر میدانید من در آروزی روزی میسوختم که بتوانم حجاب پوچی و ظلمتِ پس آنرا آشکار کنم ، با این یقین بزرگ شده بودم که روزی به یاری مردمان جهان خواهم شتافت و جهان را از چنگ اهریمنان در خواهم آورد و زمین را به آنانی که با شهامت خود موجب افتخارش میشوند بازپس خواهم داد اما خوب من مرد عمل نیستم یعنی خوب اگر راستش را بخواهید خیالبافم ، البته نه اینکه خیالباف باشم ها ..اممم میشود گفت من متفکرم ، متفکری که نقشه های بزرگ میکشد اما من مرد عمل نیستم یعنی راستش نمیدانم چه کسی مرد عمل هست ، حتی اگر قول بدهید بین خودمان بماند باید اعتراف کنم که تازگیها فهمیده ام که حتی نمیدانم نقشه های بزرگ یعنی چه...البته خوب بعضی وقتها هم فکر میکنم که نابغه ام! البته این خیلی خیلی سری است و حسابی باید حواستان جمع باشد که سوتی ندهید آخر شما که خبر ندارید ، کافی است بدانند که نابغه ای آنوقت حسابی مجبورت میکنند که مکافاتش را پس بدهی...از این که بگذریم باید بگویم که در تمام زمینه ها هم مطالعاتی دارم ، مقالاتی هم نوشته ام که در ژورنالهای مختلفِ وبلاگهای اقماریم به چاپ رسیده ، البته اینکه میگویم خیلی محرمانه است ولی خوب شما که غریبه نیستید ...من از تمام این دود چراغ خوردنها به این نتیجه بسیار مهم رسیده ام که دنیا آن قدر بزرگ نیست تا بتواند مرا در خود جای دهد ...البته فعلا تصمیم ندارم این را به کسی بگویم ، یعنی هنوز موقع اش نرسیده آخر در جایی از قول یکی از این انسانهایی که حتی از زندگی هم خسته کننده تراند ، از همانایی که پوست پریده رنگی دارند و در حرکاتشان چالاکی آدمهایی دیده میشود که در دنیای خواب و خیال زندگی نمیکنند خواندم که عالم ِ هستی در حال بزرگ شدن است...این حتی برای منی که برای چیزی زنده ام که وجود ندارد و به همه ء آن چیزهایی مربوطم که گم شده خیلی دلپذیر بود آخر میدانید من از خیلی پیشترها که وجود نداشتم دلم میخاست به خیلی دورها بروم ، به جایی که پر از چیزهای جور دیگر باشد.
بعضی وقتها هم باورم میشود که این چیزی که میگویند حقیقت دارد و من هم آدمی هستم مثل بقیه آدمها و اگر جانب انصاف را رعایت کنید از این باب نباید ملامتم کنید ، حافظه ام اگر به خطا نرود فکر میکنم بیش از دو ده سال پیش به اینجا آمدم و یکی که بعدها فهمیدم مادرم است و نمیدانم چرا و به چه دلیل اینقدر خوب است برایم گفت که اینجا اسمش دنیاست و حاصلی دارد که اسمش زندگی است اما هنوز کسی آنرا زیبا ندیده و فعلا فقط باید سعی کنی خوب زندگی کنی ، راستش را اگر بخواهید من درست نفهمیدم که چه گفت ولی خوب زیاد مهم نیست به نفهمیدن عادت دارم و درطول همه این سالها فقط حس کرده ام که زندگی از بودن با من زیاد راضی نیست ولی خوب من خودم معتقدم که خوشبخترین آدمهای این دنیا گربه ها هستند البته نمیدانم که گفتن این حرف خوب است یا نه ، آخر میدانید یکبار پیشترها این را به کسی که بعدها فهمیدم بهش میگویند پدر گفتم ، جوری نگاهم کرد که انگار چیز عجیبی میبیند البته من خیلی هم به نگاهش اهمیت ندادم چون راستش به چیزهای عجیب چندان اعتقاد ندارم چون فرقشان را با باقی چیزها نمیدانم.
یک چیزی هم میخواهم بگویم که خیلی گفتنش برایم سخت است ، یعنی به علتی که از گفتنش عاجزم فکر میکنم دلایلم فقط برای خودم معتبرند و اگر بخواهم خیلی ساده برایتان توضیح بدهم باید بگویم که مثل همه چیزهایی است که من و شما نمیفهمیم و آن این است که من زندگی را در قالب سوم شخص زیست میکنم ، سر و ته اش را که بزنی یک چیزی میشود مثل مسافرتنها بودن !
البته همیشه فکر میکنم که روزی دختری به سراغم خواهد آمد که شبیه هیچ چیز نیست و به هیچ چیز هم ربطی ندارد و من بسیار دوستش خواهم داشت ، میدانم که خواهد آمد که هر شب صدای قدمهایش را میشنوم و این تنها تجربه ای بوده برایم که ارزش تکرارش را دارد ، اما اینکه مرا پیدا نمیکند حتما دلیلش این است که آدرس دقیقم را ندارد و خواهشی که دارم این است که به پاس پست و کامنتی که باهم خورده ایم اگر دیدیداش خبرم را بهش بدهید ، آدرسم را که دارید:
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است...
البته نمیتوانم پنهان کنم که از این کلمه دوست داشتن مخصوصا وقتی آدمها این کلمه نچسب عشق را هم بهش میچسبانند خیلی میترسم ، یک جور حسی بهم دست میدهد شبیه غوباقه ای که در قفس گرفتار شده و جز قر قر کاری از دستش دیگر ساخته نیست ، البته اینکه میگویم نمیدانم ربطی به این که گفتم دارد یا نه! ولی یک جا از قول همین احمقهایی که نمیدانند که هدف هنر نجات جهان نیست ، بلکه آنست که دنیا را پذیرفتنی تر کند و به جایی اینکه داستانهای خیال انگیز بنویسند برای آدمیان دستورالعمل صادر میکنند خواندم که ازدواج یک جور دزدی است و به هیچ وجه عادلانه تر از انواع دیگر مالکیت خصوصی نیست .
البته اینجور نیست که فکر کنید که من هیچ کسی را ندارم ها ، دخترهای زیادی هستند ، از همانهایی که حسابی سرشان را شیرمالیده ام و فکر میکنند که من خیلی خوب و مهربانم ، هیچ یادم نمیرود یکبار یکی شان رفته بود به رویا ،( وقتی کسی میرود به رویا من خوب میفهمم ، این قسمت حوضه ء استحفاظی من است) ، بعد بهم گفت تو حالت ملکوتی افراد تیزهوشی را داری که انگار همیشه در رویایی دیگران سرگردانند.- کلی خوشمان آمده بود!
امم باز برایتان بگویم که دوستان خیلی زیاد دیگری هم دارم اممم مثل فئودور ، آنتوان ، فردریش ویلهم ، دی جی ، رومن و خیلی هایی دیگر که اینها را تقریبا هر روز میبینم و شبی نیست که چند ساعتی باهم گپ نزنیم ، گپ زدن که چه بگویم اینقدر حرف رد و بدل میکنیم که آش در هم جوشی میشود که بیا و ببین مثلا فئودور خوب یادم می آید یکبار به من گفت اینقدر از خودت شرمگین مباش که مایه تمام گرفتاریهاست و من که نمیتوانستم خواهشش را اجابت کنم دردمند بودم تا اینکه با رومن آشنا شدم ، این دوستم را باید ببینید معرکه است ، وقتی موضوع را برایش تعریف کردم پوزخندی زد و گفت : کسی که بتواند خود رابا واقعیات سازگار کند یک بی درد الدنگ است...البته خوب اینجا بین ما یک قرارداد ناگفته بسته شده که هر چه در دنیای آدمها صدق میکند درش صدق نمیکند برای همین اینجور نیست که حرف این را به آن بگویم ، خلاصه هر که خود داند و سهش از خیال خود...
بگذارید این را هم بگویم ، یعنی آنتوان یک شب که باهم حرف میزدیم در جواب من گفت و من خیلی دوست داشتم که گفت تو تنهای تنهایی ، آدمهای تنها زیاد میخوانند و زیاد میگویند و کم میشنوند و زندگی را چیز اسرار آمیزی می انگارند و فکر میکنند که صوفی مسلک اند و غالبا شیطان را در جایی میبینند که حضور ندارد!
یک عالمه دوستان بسیار عزیز هم دارم که خیلی دیربه دیر همیدگر را میبینیم اما از همه چیز به هم نزدیکتریم ، یعنی شاید من اینجور فکر میکنم ، مثل همین مردک پدر معنوی که امروز که به مناسبت تولداینجا باز نینوتکا و مینوتکا و ...خواندم دلم برایش تنگ شد این مردک قلمش از طلا ، فرمانش مطاع ، زنش باوفا و دوستانش نابغه اند اما من قلمم از آهن ، خواهش هایم را نشنیده میگیرند و زنم با دیگران خواهد رفت!
اما خوب چه میشود کرد ، زندگی چیزی نیست که متعلق به همه باشد !
خلاصه این یک سال اینجا معقول کیفی داشتیم و خوش گذشت ، جایی هیچ کس هم خالی نبود حتی خودم که همه چیز خوب بوده جز آروزیی که همچنان میسوزد و مرا میسوزاند و تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که راه زندگی از فرصت های بر باد رفته مفروش است.
و افسوسی و دیگر هیچ...
...زندگی زندانی است با زندانهای گوناگون و هر کس چندین صورتک با خودش دارد ، بعضی ها فقط یکی از این صورتکها را دائما استعمال میکنند که طبعا چرک میشود و چین و چروک میخورد ، این دسته صرفه جو هستند و زودتر از همه شکسته میشوند ، بعضی دیگر پیوسته صورتکشان را تغییر میدهند ولی به زودی زمانی میرسد که میفهمند این آخرین صورتکشان بوده است ، به زودی خراب و مستعمل میشود ، آن وقت است که صورتک حقیقی از پشت صورتک آخری بیرون می آید و این صورتک حیقیقی چیزیست مشترک در تمام انسانها ، نقابی از جنس دروغ و فریبی به نام انـــــــــــــــــــــســــــــــــــــــــــان
نظرات: 0