اما فراتر از همه اینها ، همچنانکه تابستان به پایان متمایل می شد ، او نیز عشق به تن آسانی را فرا میگرفت ، تن آسانی نه به شکل دوره های جسته گریخته ،یا آزادیِ باز یافته ء ناشی از گریز از کار اجباری ، یا دزدیهای مخفیانه از کار به قصد لذت از چمباتمه زدن کنار باغچه با چنگک ِ آویخته از انگشتان ، بلکه تن آسانی به شکل تسلیم محض به زمان ، به زمانی که مثل نفت از کران تا کران به آرامی بر پهنه ء جهان جاری بود ، سراپایش را می جنباند. وقتی که کاری بود ، نه خوشحال می شد و نه دلگیر ، تفاوتی نمی کرد .
می توانست تمام بعد از ظهر را با چشم باز دراز بکشد و به آهن کرکره ای سقف و رگه های زنگ خورده ء آن زل بزند ، فکرش به جایی نمیرفت ، خطوط مبدل به نقش و نگارهای خیال انگیز نمی شد ، خودش بود ، دراز کشیده در خانه ء خودش ، زنگ آهن فقط زنگ آهن بود ، آنچه در گذر بود زمان بود که در گذرش او را نیز با خود میبرد.
نظرات: 0