میرا
- می دانی که از دست شان نمی توانی فرار کنی؟
آره.
- نقاب را به صورتت خواهند گذاشت . اصلاح خواهی شد.
میخندد و ادامه میدهد:
به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی ، یاد خواهند داد که مثل بدبخت ها به دیوار بچسبی ، یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیافتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند ، بخواهی قبولت داشته باشند ، بخواهی شریکت باشند.
مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی ، با چاق ها ، با لاغرها ، با جوان ها ، با پیرها . همه چیز را در سرت به هم می ریزند ، برای اینکه مشمئز شوی ، مخصوصا برای اینکه مشمئز شوی ، برای اینکه از امیال شخصی ات بترسی ، برای این که از چیزهای مورد علاقه ات استفراغت بگیرد. و بعد با زن های زشت خواهی رفت و از ترحم آن ها بهر مند خواهی شد و هم چنین از لذت ِ آن ها ، برای آنها کار خواهی کرد و در میانشان خودت را قوی حس خواهی کرد ، و گله وار به دشت خواهی دوید ، با دوستانت ، با دوستان بی شمارت ، و وقتی که مردی را ببینید که تنها راه می رود ، کینه یی بس بزرگ در دل گروهیتان به وجود خواهد آمد و با پای گروهیتان آن قدر به صورت او خواهید زد که چیزی از صورتش باقی نماند و دیگر خنده اش را نبینید ، چون او می خندیده است . تو تمام این ها را می دانی؟
می دانم.
میرا / کریستوفر فرانک.
الـهـام میرا را دوس داشتم ، ممنونم بابت این کتاب و دیگر کتابهای دوست داشتنیی که بهم داده ای ، می دانی این روزهایم بی شباهت نیست به تویا " هرگز غمگین نیست و هرگز خوشحال نیست ، کم لبخند میزند اما گاهی می خندد . صدایش محکم ولی صاف است . کم و تند حرف میزند"
هوممم ، دلتنگم و بر اینم که زندگی جدیدی شروع کنم ، نمیدانم که میتوانم یا نه ، شاید این بار هم شد مثل همه دفعات قبل ، نمیدانم ، کاش نشود ، خسته ام خسته از این حس که با چشمان بسته به طرف سیاه چاله ای کشیده میشوم و می دانم که خواهم افتاد اما چیزی مانع از افتادنم نمیشود ، آینده را میخواهم و ازگذشته ء لعنتی ام بیزارم ، میدانی ته ِ دلم حسرت چیزی شبیه به معجزه را دارم ، معجزه ء اینکه کاش هیچ چیز اتفاق نیفتاده بود ...
میدانم که عذابم مثل گناهانم بزرگ است ، جایی از میرا نوشته بود : چون دیگر آینده ای ندارند از گذشته حرف میزنند...
من آینده را می خواهم ...
اما ، اما
نمی دانم که می توانم یا نه...
نظرات: 0