آخر ِ شب، وقتي ستارهها کمکم چشمهاشان را ميبندند، خدا از توي خانهاش سرک ميکشد بيرون، خميازه ميکشد و آدمها را يکي يکي بيدار ميکند.
پردهي دوم: زن، بيدار ميشود. چشمهام را ميمالد، ميرود دستشويي، بعد هم آشپزخانه.
جرقهي مرد، تازه رسيده به آسمان چهارم.
...
نظرات: 0