سوم نوامبر دو هزار و چهار
غربت یک دوست را
زمزمه میکرد..
هدیه...
اممم اون شب که فهمیدم بلاگت هک شده کلی یاد ساشا افتادم! روزی که صحبت حکام شب یلدا رو ازم گرفتن برا اسم وبلاگ بین صورتک خیالی و ساشا مونده بودم!
ساشا قهرمان یکی از داستانهای چخوف ِ که اسمش تازه عروس یا نامزد یا همچین چیزی بود! دیشب کلی همه جا رو بهم ریختم تا این داستان رو دوباره پیدا کنم که نشد ...
چهار پنج سال ِ پیش خوندمش و تقریبا چیزی که ازش یادم مونده اینه که:
ساشا پسریه از یه خانواده ء بورژوا که از دهکده به مسکو رفته و درس خونده و به اصطلاح خیلی اهل کتاب و روشنفکره ولی در واقع جز سیگار کشیدن و طرح و ایده دادن و سرفه های ممتد کردن کار دیگه ای نمیکنه! برای عروسی دختر عموش و درمان سرفه هاش برمیگرده به دهکده و یه ریز شروع میکنه زیر گوش دختر خوندن که ازدواج کار احمقانه ای اونم تو این دهکده که انگار خاک مرده روش پاشیدن ، مردم رو ببین ، زنا یه ریز لیچار میگن و مردا عرق میخورن و قمار میکنن ، هیچکدوم هیچی نمیفهن ، همه چیز ثابته ، هیچ کس به فکر پیشرفت و علم و آینده نیست ...اینا دارن مثل لجن تو هم میلولن ..این اسمش زندگی نیست...تو باید بری دانشگاه و پیانو رو اونجا ادامه بدی و آینده ات فلان میشه و بهمان میشه...
خلاصه اینقده میگه و میگه که دختر یواش یواش واقعا باورش میشه که از این محیط حالش بهم میخوره و شبهای خواب زندگی ِ که ساشا براش ترسیم میکنه رو میبینه و که با رفتن به دانشکده موسقی چه خواهد شد و چه ها که نخواهد کرد!
خلاصه شب قبل از عروسی دو نفری با ساشا جیم میزنن و میرن مسکو!
دختره میره دانشگاه و پیانو رو ادامه میده و ساشا هم همینطور هر از چندی یکی رو گیر میاره و همینطور که سیگار میشکه و سرفه میکنه همین حرفها رو تو گوش طرف زمزمه میکنه!
آخر سر ساشا بر اثر سیگار کشیدن و سرفه کردن میمیره ...
دختره درسش رو تموم میکنه و برمیگرده به دهکده ، نامزد سابقش رو میبینه که حالا به مردی شکم گنده و هنوز مجرد! تبدیل شده که صبح ها کار میکنه و تموم پولش رو پس انداز میکنه وشبها مست میکنه و حاضر نمیشه دیگه دختره رو ببینه .... محیط رو دقیقا همنجوری که ساشا قبلترها براش ترسیم کرده بود میبینه و با تمام وجود حس میکنه که تحمل این محیط رو نداره ، از طرفی با تموم کردن دانشگاه میفهمه که این روزها دیگه دانشگاه اصلا چیز خیلی مهمی هم نیست ، این روزها دیگه همه دخترا خوب پیانو میزنن و خیالهایی که در ذهنش ترسیم کرده بود از آینده ای که خواهد داشت هیچ کدوم رنگ واقعیت به خودشون نخواهند گرفت...
در آخر سر سوار قطار میشه و با حسی که دیگه هیچ وقت به این دهکده باز نخواهد گشت به مسکو برمیگرده به سوی زندگی جدید در حالی که ته ِ دلش زمزمه میکنه ساشا مچکرم!!
اممم این داستان ساشا بود ، البته همین الان به من خبر رسیده که آنتوان هفت پشتت از این داستان تعریف کردن من لرزیده و تو اون دنیا سرفهاش عود کرده!
امم دیگه اینکه این چه ربطی به هک شدن بلاگ تو و اینا داشت که من یادم افتاده باید بگم ربطش اینه که هیچ ربطی نداره و من از چیزهایی که به هیچ چیزی ربطی ندارن خیلی خوشم میاد درس مثه خودم که به هیچ کس و هیچ چیز ربطی ندارم ، اما در واقع میخاستم بگم که من یه عمر ســـــاشــــا بودم!
پ ن : برار آلن ، اوس امیر ، پدر معنوی ، داش شپش کینگ ، پنج شنبه یه فیلم میداد که یه نفر رو گرگان گرفته بودن بعد یارو گفت که بین شما یه زن هست ، از جورابهای تا شدم فهمیدم!
همونطوری که میبینید اینجا چارچوبش درس شده ، کاری که من مدتهاس میخاستم بکنم و مینداختم پشت گوشم! آهان درس فهمیدن! منظورم این بود که دیگه اینجا کاملا مجردی نیست! لطفا رعایت کنید و قبل از آمدن یالله فراموش نشه! به این پدر معنوی هم بگین ته ِ سیگارش رو زمین نندازه ، به گوش آلن هم غیر مستقیم برسونین که هر شب شکوفه میشه خودش رو برسونه کوچه ای چیزی ، باغچه یه ریزه جای سالم نمونده من آبرو درام! اوس امیر بی زحمت یه چیزی تنت کن ، روم به دیوار من از عوض شما از خجالت آب میشم وقتی با اون هیکل با شرت پهلوی تو خونه راس راس میگردی!
پ ن : خونه مجازیم که همخونه دار شد! از بقیه هم دعوت میکنم بیان اینجا بنویسن البته اناث محرتم ، یواش یواش هم اسمش رو میخام بزارم " آیدین و معشوقه هاش"!
!پ ن 3: سوم نوامبر دو هزار و چهار
این دخترکی که ایستاده و خیره شده به آدم ها
این ذهنی که پی در پی سیگار میکشد و به مستی می اندیشد تا حد بی خبری ،شده جیره روزانه ء سهم ما از کیفور شدن..
نگفتم عشقهای قدیمی هیچ وقت نمیمیرن ، بالاخره یه روزی برمیگردن و خودشون آدم رو بیدار میکنن ، حالا هی بازم میگم آیدین (ص) بگین کشک!
نظرات: 0