Long Walk To ForeveR
آنکه تا ابد به شما تعلق دارد: آیدین
اممم اگر بخواهم کوتاه برایتان بگویم میشود:
چشـمـهایـش هـمـانقـدر آرام که آب
صدایش همانقدر آرامشبخش که آب
درست مثل مرهمی که انگار آفریده شده تا زخمهای دردناک و کهنه را شفا بدهد...
...
وارد عمارت خیالیم که شدم اول فکر کردم اشتباه آمده ام ! سی تی آر ال + اف پنج! و دوباره و دوباره!
نه ! خانه ء خودم است انگار ، فقط حسابی تر و تمیز شده ...
هدیه کنار میز یادداشتی گذاشته بود :
بر سر آنــــم کـــه گر زدســت بر آیـد
دست به کاری زنم که غم سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیــو چـو بیرون رود فرشــته در آیـد
حالا دلیل خستگی چشمان شب زنده دارش را فهمیده ام ، راستش هنوز سختم است که اینجا بنویسم ، کم ِ کم سه سال در صفحات سیاه ، به سیاهی دل ِ خسته ام نوشته ام...
سرم را میگذرام روی میز و به فکر فرو میروم
از چه خسته ام؟ همه این سالها من از زندگی خسته شده بودم یا از باختن؟
ناخود آگاهم میگوید : باسه این از زندگی خسته شده بودی که زندگیت از باختنای دم به دم پر شده بود ، واسه اینکه مصممانه تصمیم گرفته بودی ببازی!
...
زل میزنم به مونیتور ، دلم میخواهد بنویسم ، میخواهم از پشیمانیها ، از چیزهایی که ناممکن شدند ، از چیزهایی که می توانستند ساخته شوند ولی خراب شدند و از چیزهایی که به سبب کمی وقت نتوانستم انجامشان بدهم بنویسم ...
اما نمیتوانم...
برمیگردم به اتاق ، هدیه حافظ به دست به خواب رفته ، آرام کتاب را از لای انگشتانش میکشم بیرون ..
صحـبت حـکام ظلـمت شب یلداست
نور زخورشـید جـوی بـو کـه بـر آیــد
.....بر در ارباب بی مروت دنیا........
چند نشینی که خواجه کی به درآیـد
...صالح و طالح متاع خویش نمودند
تـا کــــه قبول افتـد و که در نــظر آیـد
صـبـر و ظـفـر هر دو دوستان قدیمند
بر اثر صـــــــــبـــــــــر نوبت ظفر آیــــد
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر/باغ شـود سـبز و شاخ گـل ببر آیـــــد
ناخود آگاه آرام آرام نزدیکش میشوم و پیشانیش را میبوسم ...
هوممم خوشبختی بوسه ای غیر قابل پیش بینی است...
کنارش مینشینم و حافظ را میگذرام روی پاهایم و نییت میکنم و فالم را باز میکنم ...؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میان زنان،
هندسه ی حیات مرا در هم میریزی،
پابرهنه به جهان کوچکم وارد میشوی،
در را میبندی من
اعتراضی نمیکنم؟
چرا تنها ترا دوست می دارم میخواهم؟
میگذارم بر مژه هایم بنشینی
ورق بازی کنی
و اعتراضی نمیکنم؟
چرا زمان را خط باطل میزنی
هر حرکتی را به سکون وا میداری؟
تمام زنان را می کشی در درون من
و اعتراضی نمیکنم!
و بدین گونه است که می شود ابدیت را تا به اندازه ء طبیعی آن تقلیل داد!
نظرات: 0