شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

Long Walk To ForeveR

امروز یکی از آن روزهایی بود که آدم میل دارد از اول صبح چراغ را روشن کند ، از رختخواب که آمدم بیرون همخانه ء نازنینم را دیدم که غــمــشادی اسرار آمیزی در چشمانش زندانی شده بود ، دامن کوتاهش را پوشیده بود و به سیاق خودش آرام زل زده بود در چشمهایم و لبخند میزد ، میدانید هدیه همیشه آرام صحبت میکند و برای اینکه بتوانید خوب حرفهایش را بشنوید باید ساکت شوید و هر وقت هم که بخواهید در مسئله ای به او بسیار نزدیک شوید به چشمهایش حالت من در خانه نیستم را میدهد!

اممم اگر بخواهم کوتاه برایتان بگویم میشود:

چشـمـهایـش هـمـانقـدر آرام که آب
صدایش همانقدر آرامشبخش که آب


درست مثل مرهمی که انگار آفریده شده تا زخمهای دردناک و کهنه را شفا بدهد...

...
وارد عمارت خیالیم که شدم اول فکر کردم اشتباه آمده ام ! سی تی آر ال + اف پنج! و دوباره و دوباره!
نه ! خانه ء خودم است انگار ، فقط حسابی تر و تمیز شده ...

هدیه کنار میز یادداشتی گذاشته بود :

بر سر آنــــم کـــه گر زدســت بر آیـد
دست به کاری زنم که غم سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیــو چـو بیرون رود فرشــته در آیـد

حالا دلیل خستگی چشمان شب زنده دارش را فهمیده ام ، راستش هنوز سختم است که اینجا بنویسم ، کم ِ کم سه سال در صفحات سیاه ، به سیاهی دل ِ خسته ام نوشته ام...
سرم را میگذرام روی میز و به فکر فرو میروم
از چه خسته ام؟ همه این سالها من از زندگی خسته شده بودم یا از باختن؟
ناخود آگاهم میگوید : باسه این از زندگی خسته شده بودی که زندگیت از باختنای دم به دم پر شده بود ، واسه اینکه مصممانه تصمیم گرفته بودی ببازی!
...
زل میزنم به مونیتور ، دلم میخواهد بنویسم ، میخواهم از پشیمانیها ، از چیزهایی که ناممکن شدند ، از چیزهایی که می توانستند ساخته شوند ولی خراب شدند و از چیزهایی که به سبب کمی وقت نتوانستم انجامشان بدهم بنویسم ...
اما نمیتوانم...
برمیگردم به اتاق ، هدیه حافظ به دست به خواب رفته ، آرام کتاب را از لای انگشتانش میکشم بیرون ..

صحـبت حـکام ظلـمت شب یلداست
نور زخورشـید جـوی بـو کـه بـر آیــد
.....بر در ارباب بی مروت دنیا........
چند نشینی که خواجه کی به درآیـد
...صالح و طالح متاع خویش نمودند
تـا کــــه قبول افتـد و که در نــظر آیـد
صـبـر و ظـفـر هر دو دوستان قدیمند
بر اثر صـــــــــبـــــــــر نوبت ظفر آیــــد
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر/باغ شـود سـبز و شاخ گـل ببر آیـــــد

ناخود آگاه آرام آرام نزدیکش میشوم و پیشانیش را میبوسم ...
هوممم خوشبختی بوسه ای غیر قابل پیش بینی است...

کنارش مینشینم و حافظ را میگذرام روی پاهایم و نییت میکنم و فالم را باز میکنم ...؟
چرا تو؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میان زنان،
هندسه ی حیات مرا در هم میریزی،
پابرهنه به جهان کوچکم وارد میشوی،
در را میبندی من
اعتراضی نمیکنم؟
چرا تنها ترا دوست می دارم میخواهم؟
میگذارم بر مژه هایم بنشینی
ورق بازی کنی
و اعتراضی نمیکنم؟
چرا زمان را خط باطل میزنی
هر حرکتی را به سکون وا میداری؟
تمام زنان را می کشی در درون من
و اعتراضی نمیکنم!

آنکه تا ابد به شما تعلق دارد: آیدین
و بدین گونه است که می شود ابدیت را تا به اندازه ء طبیعی آن تقلیل داد!

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007