عادت زندگی
نشست روی صندلی و پاهاش رو از هم باز کرد
کمی روی صورتم خم شد و با دقت بهم نگاه کرد
نگاهش روی صورتم می دوید و آخر سر روی چشام ثابت موند
- شما بيماری بدی دارید؛ از دست هيچ کس، غير از خودتون هم کاری ساخته نيست.
- اين مريضی می تونه منو قتل عام کنه؟
- حتمن.
با مهربونی دستشو روی پام گذاشت و چند ضربه کوتاه زد
- ما بهش می گيم " عادت زندگی ". يعنی شما به زندگی کردن عادت کرده ايد. می فهميد چی می گم؟
- آره! چند وقته که هر روز، ديروز برام تکرار می شه. مرگ خوبی نيست ولی هر چی باشه ديگه وبال گردن کسی نمی شم و اين عاليه.
فقط دلم می خواد توی مراسم ختم به جای خرما و حلوا، شيرينی خامه ای و رولت پخش کنن. آخه اگه مردم از روی عادت هميشه توی ختم خرما بخورن مث من مريض می شن.
تموم
گرگ برای شماها ، البته شماها که نه بعضی هاتون که میشناسینش تموم شده ولی برا من نه ، فقط گفتم که حسودی کنید!تمومم!
نظرات: 0