گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم / گفتا بنشناسم من خویش زبیگانه
چگونه قبلترها ....با هدیه ء مرگی شفاف و گذرا مرا از شر عطسه ها ، سردردها و غمها می رهاند...
نوعی بیداری بعد از آرامشی شبانه از برکت دراگ!
مطمئن به همان شیوه ء نامطمئن ، آشفته و محو و گنگ که همه چیز در عالم نئشگی اتفاق می افتد ، گفته میشود و یا به گوش میرسد..
هومم برای اینکه چیزی به پایان برسد باید چیز دیگری آغاز شود ، اما اما چطور میشود از چیزی نجات یافت که آدم به یاد نمی آورد کی به آن گرفتار شده است؟
نظرات: 1
ماجرای من و معشوق مرا بایان نیست
آنچه آغاز ندارد نبذیرد انجام
مصرع دوم بیتی که ابتدای متن آورده اید یک هجا کم دارد
By ناشناس, at ۱:۴۶ بعدازظهر