پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۵

گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم / گفتا بنشناسم من خویش زبیگانه

مانعی وجود دارد ، فکر میکنم چیزی مانع ام است ، میگردم برای پیدا کردن این مانع ، هیچ شانسی ندارم چون چیزی مانع نیست ، مانع خود من هستم ، منی که درونم تاریکی جا خوش کرده است ، تاریکی که گاه جلو چشمانم را میگیرد ، رنگ و رویم را پژمرده میکند و نفسم را بند می آورد..

چگونه قبلترها ....با هدیه ء مرگی شفاف و گذرا مرا از شر عطسه ها ، سردردها و غمها می رهاند...

نوعی بیداری بعد از آرامشی شبانه از برکت دراگ!

مطمئن به همان شیوه ء نامطمئن ، آشفته و محو و گنگ که همه چیز در عالم نئشگی اتفاق می افتد ، گفته میشود و یا به گوش میرسد..


هومم برای اینکه چیزی به پایان برسد باید چیز دیگری آغاز شود ، اما اما چطور میشود از چیزی نجات یافت که آدم به یاد نمی آورد کی به آن گرفتار شده است؟

1 comments | Permalink

نظرات: 1

ماجرای من و معشوق مرا بایان نیست
آنچه آغاز ندارد نبذیرد انجام

مصرع دوم بیتی که ابتدای متن آورده اید یک هجا کم دارد

By Anonymous ناشناس, at ۱:۴۶ بعدازظهر



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007