سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۵

پشت ديوارهاي بلند

كتاب از كاخ تا زندان آذر آريان پور را يكضرب خواندم ، كتاب خوش نوشت و دوست داشتني بود ،البته چيز خاصي نداشت ولي براي من چند نكته داشت كه دوست داشتم

اول اينكه سالهاست براي من اين جناب دكتر يزدي جاي سوال دارد! هر دوره با كراوات قرمزش كانديداي رياست جمهوري ميشود‌ ، هر اظهار نظرتندي كه دلش ميخواهد ميكند ولي تنها كسي است ( فكر ميكنم البته ) هيچ وقت گرفتار زندان نشده ، اممم نميدانم چطور بگويم اما براي مني كه هميشه نوشته ها و حرفهايش را دنبال كرده ام نميدانم به چه دليل هميشه اين حس بوده كه مهره اي است خارجي!

اما در قسمتي از اين كتاب آذر براي كمك به جانب برادر اين جناب افخم اسمعيل يزدي كه دوست قديمي شجاع شيخ الاسلام زاده بوده به درب منزلش ميرود :

گفت : حالا سرشام هستيم ، فردا مراجعت بكنيد!
از خونسردي او ماتم برد.
فردا؟ شجاع ممكن است تا فردا زنده نباشد. قرار است امشب او را اعدام بكنند!
صدايم به گريه شكست. يزدي با همان لحن به ظاهر بي تفاوت جواب داد:
" از دست من كاري ساخته نيست ،خدا كمكتان بكند"

پوووف اين " خدا كمكت بكند" چيزي است مشترك بين تمام مذهبيها ، جمله اي كه فقط ازدهان اين سودجويان ميشود شنيد ، چيزي كه چندين بار خود از دهانشان شنيده ام و حالم را بهم ميزند..

- حالا در خانه ء سابق ما چه ميگذشت؟ تا عمر داشتم ، فراموش نميكردم كه چگونه مرا مثل يك تكه آشغال از خانه ء‌خودم بيرون انداختند..!

اما نكته ديگر در باب نراقي :
راستش هيچ وقت نفهميده ام كه از نراقي خوشم مي آيد يا نه ، يك بار از پيرمردي درد سياست كشيده پرسيدم نظرش در باب نراقي چيست ، پوزخندي زد و گفت نراقي كه آدم نيست و ديگر هيچ نگفت..

اما آذر در باب نراقي مينويسد :
بنده نراقي هستم و به عنوان تنها حقوقدان در محاكمه ء شوهرتان شركت داشتم ، اول بگوييد كه از حكم ما راضي هستيد؟ باور كنيد شوهرتان با مرگ يك قدم فاصله بيشتر نداشت . فقط چون اولاد پيغمبر بود ، جد بزرگوارش نجاتش داد!
گفتم : آيا انتظار داريد كه من از حبس ابد شوهرم خرسند باشم؟
....
ديدم كه ادامه ء بحث با اين مرد خود پسند سودي ندارد. اين بود كه سرم را پايين انداختم و حرفي نزدم . دوباره شروع كرد:
من از پرونده خود شما هم خبر دارم!
من كاره اي نبودم كه پرونده اي داشته باشم يك معلم ساده بودم ...
نراقي تبسم شيطنت باري كرد و زهرش را ريخت:
اين طور نيست! شما چند بار با هويدا به طور خصوصي در آپارتمانش ملاقات كرده ايد!
از وقاحت آن مرد سرخ شدم . دلم ميخاست به صورت آدمي كه جلوي پسرجوان من چنان تهمت دروغ و ننگيني به من مي زد ، تف بيندازم. اما ما در وضعي نبوديم كه بتوانيم با يكي از اعضاء دادگاه انقلاب در بيفتيم .
...
نراقي فهميد كه خيلي تند رفته است و به قصد استمالت گفت :
لازم نيست كه از خودتان دفاع بكنيد. هويدا آدم منحرفي بود و با زن جماعت ميانه نداشت!

گمان نمي كنم از هيچ كس به قدر نراقي در آن لحظه نفرت داشتم.هواي اتاق به سبب حضور آن مرد براي تنفس مسموم بود و داشتم خفه ميشدم . به بابك اشاره كردم كه برويم . نراقي با دست اشاره كرد كه بمانيم ، بعد با صداي رسمي گفت :
خانوم ، پس از مصادره ء اموالتان دادگاه يك مستمري جزئي تعيين كرده كه اول هر ...
منتظر نماندم كه حرفش را تمام كند
مرحمت شما زياد ! ما به مستمري تان احتياج نداريم!
چشمهايش گرد شد و نگاهي به نوچه هايش كرد و بعد به طرف من برگشت ، آيا ثروت نهاني داريد كه ما از آن بي خبريم؟
تبسم پيروزمندانه اي روي لبانم نشست .
بله ، ثروت ما شرف و سواد ماست ، آن ها را نمي توانيد مصادره بكنيد...

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007