رفيق خوش به حالت مرگ را زندگي كردي
تنها مرگ است كه دروغ نمي گويد!
حضور مرگ همه ي موهومات را نيست و نابود ميكند. ما بچه ي مرگ هستيم و مرگ است كه ما را از فريب هاي زندگي نجات مي دهد، و در ته زندگي، اوست كه ما را صدا مي زند و به سوي خودش مي خواند. در سن هايي كه ما هنوز زبان مردم را نمي فهميم ، اگر گاهي در ميان بازي مكث ميكنيم ، براي اين است كه صداي مرگ را بشنويم... و در تمام مدت زندگي ، مرگ است كه به ما اشاره ميكند. آيا براي هر كسي اتفاق نيفتاده كه ناگهان و بدون دليل به فكر فرو برود و به قدري در فكر غوطه ور بشود كه از زمان و مكان خودش بي خبربشود و نداند كه فكر چه چيز را ميكند؟ آن وقت ، بعد بايد كوشش بكند براي اين كه به وضعيت و دنياي ظاهري خودش دوباره آگاه و آشنا بشود ، اين صداي مـــــــــرگ است.
...
زندگي با خونسردي و بي اعتنايي ، صورتك هر كسي را به خودش ظاهر مي سازد ، گويا هر كي چندين صورتك با خودش دارد ، بعضي ها فقط يكي از اين صورتك ها را دايما استعمال ميكنند كه طبيعتا چرك ميشود و چين و چروك مي خورد. اين دسته ، صرفه جو هستند ، دسته ي ديگر ، صورتك هاي خودشان را براي زاد و رود خودشان نگه مي دارند و بعضي ديگر، پيوسته صورت شان را تغيير مي دهند ولي همين كه پا به سن گذاشتند ، مي فهمند كه اين آخرين صورتك آن ها بوده و به زودي مستعمل و خراب مي شود ، آن وقت صورتك حقيقي آن ها از پشت صورتك آخري بيرون مي آيد...
يك سال ديگر گذشت رفيق ، چه خوب كه تو نيك ميداني چه بر من ميگذرد، همان خفقان قلب ، همان سقفي كه روي سرم سنگيني ميكند و ديوارهايي كه بي اندازه ضخيم شده و سينه اي كه مي خواهد بتركد...
نمي دانم
نمي دانم
ن م ي د ان م
شايد از همان وقفه هاي مرگ است ، شايد هم نه صورتك ِ شاد و خندانم زيادي مستعمل شده و مي خواهد جايش را با صورتك عبوسي كه در دلم خانه كرده عوض كند ...
هر چه باشد مهم نيست
فقط روزهايي است كه نميتوانم ديگر بخندم
حتي ديگر نمي توانم اشك بريزم
گفتمت كه نمي دانم
دردم
دردم همان درد عميقي است كه ميداني ، همان كه پشت چشمم گير كرده...
نظرات: 0