یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

تنهایی پرهیاهو


فقط خورشید حق دارد لکه داشته باشد...
کتاب با این جمله از گوته شروع میشه و بعد این جملات به کرات درش تکرار میشه :
" سی و پنج سال است که دارم کاغذ باطله روی هم می‌کوبم " و" آسمان به‌کلی از عاطفه بی‌بهره است..."

داستان از زبان اول شخص روایت میشه ، کسی که بخاطر اینکه بتونه به کتابهای زیاد ( و ممنوع) دسترسی داشته باشه شغل پرس و بسته بندی کتابهایی رو که باید معدوم بشن رو انتخاب کرده و قبل از اینکه کتابها رو پرس کنه اونها رو میخونه و بعضی ها رو به خونه میبره ...
خیلی جاها از زبان کتابها و شخصیتها حرف میزنه و جایی خودش میگه که : " آموزش من چنان ناخودآگاه صورت گرفته که نمی دانم کدام فکری از خودم است و کدام از کتاب هایم ناشی شده"

اما چیزی که من رو مجذوب کرد ، هانتایی بود که خودش رو در همه چیز مقصر میدونست :
چون که من در هر موردی ، برای هر جه در هر کجا اتفاق می افتد ، به خاطر تمام وقایع ناگواری که در روزنامه ها می خوانم ، شخص خودم را گنهکار می دانم و حس میکنم که تمام این اتفاقات زیر سر من است. ...از او خواستم که مرا ببخشد ، نمیدانستم که به خاطر چه گناهی باید مرا می بخشید ، ولی سرنوشت من این بود. سرنوشت من عذر تقصیر خواستن از همه بود ، من حتی از خودم هم به خاطر آنچه بودم ، به خاطر طبیعت گریز ناپذیرم ، تقاضای بخشش میکردم.

فی الواقع این چند سطری که در بالا خوندید دقیقا حس من بوده در چندین و چند روز گذشته ، یه حس ندامت لعنتی که نمیدونم چرا و به چه دلیل مثه خوره افتاده بود به جونم ، امروز با خوندن این کتاب انگار یهو آزاد شدم ( بازم چراش رو نمیدونم ) ...اممم حداقلش اینکه تو این دنیا هانتایی هم بوده که حس میکرده همه چیز تقصیر اونه!


اینم یه بخش از کتاب :
به اولین تقاطع که رسیدیم گفتم : ( خب خداحافظ ، من دیگر باید بروم) و دخترک گفت که راه اوهم از همان طرف است .باز آمدیم و آمدیم و در آخر خیابان دست به سوی او پیش بردم و گفتم : خب دیگر من باید بروم خانه ، ولی او گفت که راه او هم از همان طرف است تا اینکه رسیدیم به خیابان هراز وی یه چنوستی و من گفتم که دیگر به خانه رسیده ام و باید خداحافظی کنم و موقعی که زیر نور چراغ گازی جلو خانه ام ایستادم گفتم : خداحافظ ، من اینجا زندگی میکنم ، و دختر گفت که او هم اینجا زندگی میکند و من با کلیددر را باز کردم و رو به سوی او برگرداندم و گفتم خب خداحافظ اتاق من اینجاست و او گفت که اتاق او هم همانجاست و آمد تو در بسترم با من شریک شد و صبح که در رختخوابی که از تن او هنوز گرم بود بیدارشدم او رفته بود...
اسمش ...

پ ن : کتاب یک چیز جدید دارد ، نمیدانم چه چیز ، شاید بشود گفت یکجور توهم جدید ، توهمی که هیچ جوری مثل بقیه نیست ، نه مثل مارکز ، نه یوسا ، نه بورخس و نه و نه و نه ...!

خلاصه شدیدا توصیه میشود ، نشرکتاب روشن ، 1500 تومان ، نمایشگاه رفتید یادتان نرود!

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007